سلام.

دیروز به شکل بسیار ناگهانی و طی یک عملیات انتحاری خرمگسی به اندازه ی فندوق از نوع سیاه با چشمان سبز یشمی دل از من ربوده وارد اتاق شد!حالا منو می گی از خر مگس و صدای ویز ویز بالاش حالم به هم می خوره.

عاشق و شیدا مسیر پروازش رو تعقیب می کردم در همین حین کاشف به عمل اومد که این جناب قصد نشستن نداره مگر اینکه خدایی نکرده خسته بشه.منم تک تک سلول های مغزم رو به کار گرفته بودم تا درسی رو که دارم می خونم بفهمم بعد این آقا هی جلوی چشمای من رژه می رفت.جالب این بود که در ارتفاعات متفاوتی پرواز می کرد!

هر چی منتظر شدم خسته بشه نشد که نشد.منم در اتاق + در کلیه کمدها رو باز کردم.خر مگس قصه ی ما به سرعت به درون کمد تشریف برده و روح منو شاد کرد.منم در رو محکم بستم روش

تا یه مدت خبری ازش نبود ولی بی شخصیت نمی دونم از کجا اومد بیرون

افتادم دنبالش و ملتی رو بسیج کردم که یا جای من اینجاست یا جای اون.و خر مگس هر هر خندید که متوهم شدی ها! معلومه جای منه...

در حال نیشخند بود که با پشه کش زدم تو سرش

کمی گیج و منگ از اتاق رفت بیرون.مشعوف در اتاق رو بستم و ناگاه دیدم عجب!!! این که تو اتاقه...

فی الجمله اینکه ۱ ساعتی با هم کلنجار رفتیم تا خسته شد و نشست روی شوفاژ و فکر کنم دست و پاش سوخت و برای همیشه متواری شد...

 

- چند روزه حالم خودش با خودش رفته تو قوطی!گه گاه میاد دالی دالی می کنه دوباره می ره تو....معلوم نیست چم شده...

نظرات 2 + ارسال نظر
حسین دوشنبه 12 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 11:35 ب.ظ

اون بی نوا که با مگس کش زدی تو سرش چی بود پس؟ :دی
نگران نباش... میاد بیرون حالت دوباره :) خیلی هم طول نمیکشه ؛)

نمی دونم حالش خوب شد...
چرا رفتی؟
۲ دقیقه هم نبودی...

حسین سه‌شنبه 13 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 02:54 ق.ظ

خدا این تلفن رو لعنت کنه :دی تا اومدم ببینم کی هس کی نسی، تلفن زنگ زد مجبور شدم برم. ببخشید.

بکنه!
مهم نیست عزیزم.همین که نظر دادی کلی خوشحالم کردی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد