روز ۴

چند وقت پیش به یاد اون قدیما رفتم توی چت روم...خواستم ببینم چی بوده که قبلا اینقدر مجذوبش بودم و شب و روزم رو پای این قوطی حلبی می گذروندم...

مثل همون موقع پر بود از آدمهای بی کار که دنبال مقاصد خیر یا شرشون می گشتن...

پی ام ها شروع شد...همون جمله های همیشگی...و سوالات همیشگی...و من مملو از تعجب!

که چطور قبلا به نظرم این چیزا مزحک نمی یود...

واقعا می گن هر چیزی یه سنی داره همینه...

حالا اونش هیچی...چه جوری مردم به هم اعتماد می کنن؟می شه هزار و یک جور دروغ تحویل داد...

 

از وقتی اومدم تهران تحمل تابستون واسم راحتر شده...اما باز داریم می ریم مسافرت...خیلی یهویی پیش اومد...یکی از دوستای خانوادگی تماس گرفت و دعوت کرد و خیلی آسون قرار شد که بریم!

 

تهران رو دوست دارم اما نه برای زندگی...درسم که تمام شد می رم توی یکی از روستاهای شمال دور از این همه شلوغی و آلودگی زندگی می کنم...

 

دوباره من باید یک دوره ی فشرده ی خانه داری بگذرونم...مامان و بابا به علت کار اداری مجبورن شهر دیگه ای باشن...و من توی خونه تنها!

مادر جونم در حال حاضر خارج تشریف دارن و به غیر از خونه ی مادر جون نمی تونم برم جایی بمونم...خونه ی خاله ها خیلی راحتم اما هر چی باشه خونه ی خود ادم یه چیز دیگست...

من که می دونم آخرش منو مجبور می کنن برم اونجا!

 

نمی دونم چرا پسرها همیشه سخت ترین راه رو برای دوستی انتخاب می کنن...نزدیک به 4 ماه می شه که بنده ی خدایی همش اس ام اس می زنه و کاملا من رو می شناسه و ادعا می کنه که توی دانشگاه منو دیده...نمی دونم کسی که اینقدر شهامت نداه که بیاد صحبت کنه چطور فکر می کنه می تونه نظر کسی رو به خودش جلب کنه؟

 

نعمتهای خدا اونقدر بزرگن که ما برای دیدنشون کوریم...حداقل من یکی که هستم...

از زمانی که یادم میاد همیشه دلم می خواست یک برادر بزرگتر داشته باشم...

نمی دونم باید حس امنیت خوبی به آدم بده...

می دونی ح. همیشه خوب بودنت رو و اینکه در کنارمی رو احساس کردم ولی هیچ وقت به این فکر نکردم که اگه خدا برادر رو به اون شکلی که من می خواستم بهم نداده بود بهترین برداری رو که هر کسی می تونه داشته باشه به نوعی دیگه بهم داده...بابت همه چیز ممنونم...

 

روز4: فکر می کردم عارف شدن کاری نداره فقط باید بخوای...من فقط دارم سعی می کنم یکی از عادت های بدم رو ترک کنم اما اونم به نوبه ی خودش سخته... نزدیک شدن به خدا کار آسونیه...اما مرد راه می خواد...

نظرات 2 + ارسال نظر
Black BAT پنج‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 06:21 ب.ظ http://www.blackbat.blogsky.com

سلام.
اول از همه خواهشمندم به وبلاگم یه سر بزنید.
اگه اون پسره شهامت اینو نداره که مستقیما با شما صحبت کنه به این دلیله که تمام دختر خانوم ها مثل هم نیستند.
اگه به بعضی هاشون مستقیما شهامت نشون بدی ممکنه یکی بخوره تو گوش آدم.
ضمن اینکه پسرها خیلی کم یه موضوع واسه صحبت کردن دارن.
از همه مهم تر تمام دختر ها مثل هم نیستند.

سلام
حتما
موافقم
اینقدر خشن؟!!!

جی ۲ جمعه 8 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 01:21 ق.ظ http://jalal-alizadeh.blogsky.com

عزیزم من هم ممنونم که به من سر زدی من لینکت رو بانام خودت که بالای وبلاگت است گذاشتم امیدوارم خوشت بیاد
اما لینک منو با نام :: یک روز از بی کسی :: خوشحال می شم اد کنی.البته ببخشین من وقتی تو وبلاگ کسی نظر می دم و تقاضای تبادل لینک می کنم بازدید اونو به عنوان قبول تقاضا می شمرم امید وارم که ناراحت نشی .باز هم به من سر بزن.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد