روز ۸

دیروز رفتیم پارک چیتگر که دمار از روزگار خودمون در بیاریم و بسی لذت ببریم...

ساعت ۱۰ من و ت. رفتیم پیست دوچرخه سواری بانوان!(جهت اطلاع آقایون: اونجا منطقه ی آزاد شدست هر کی با هر لباسی که می خواد میاد)

حدودای ساعت ۳ بود که اومدیم بیرون...

نفهمیدیم که چی کار کردیم...واقعا نفهمیدیم!

اولادش که رنگ زغال اخته شدیم...انگار گذاشتنمون توی کوره و درمون آوردن...

دومندش از شدت کوفتگی و پا درد روزگار بر ما سیاه گشته...

من نمی فهمم این همه ورزش می کنم کجا می ره...حالا ورزش هیچی ولی خیلی پیاده روی می کنم...

 

کلا موجودی هستم که زیتون خیلی دوست دارم...۱ کیلو زیتون بیش از ۲ روز در خونه ی ما دووم نمیاره...دیروز نهار هم زیتون و دوغ و نون خوردم شب هم ضعف کردم افتادم رو دست مردم...

 

کتاب کوری رو خوندید؟فکر کنم تابستون پارسال بود که خوندمش.من خوشم اومد. 

 

من هم مثل 99% آدمهایی که می شناسم شبها احساساتم قلمبه می شه...حالا این قلمبگی و فوران وقتی بیشتر می شه که وسط شب از خواب بیدار شم...

اون وقت ممکنه واسه یه موضوع ساده که در طول روز خوشحالم کرده بزنم زیر خندهیا سر یه موضوع الکی گریه کنم...

و از اونجایی که ذات خبیث خودم رو خوب می شناسم دوباره زود می خوابم که به مرحله ی فوران نرسم.

الف. همیشه می گه: تو دیوونه ای فقط ظاهر حفظ می کنی که اونم بعضی وقتا نمی کنی...

دیشب وقتی از خواب پریدم نسبت به خودم احساس افتخار می کردم...فکر کنم مدارهام اتصالی کردن...

 

با این چیزهایی که این بار نوشتم احساس کودن بودن ناگهانی وگذرا بهم دست داد.

 

14 تشریفم رو می برم مسافرت و 20 تشریفم رو بر می گردونم.

(اگه خدا بخواد%)

 

این ترم خیلی کار دارم.کلی درس!کم کم دارم نسبت به علوم پایه احساس خطر می کنم....حس کنکور بهم دست داده.می گن کمتر کسی هست که قبول نشه و از ما به دوره.اما اون باقت شناسی کوفتی که ما خوندیم خبر از درسهای نا جوری می ده!

می گن جنین سخت تره.توی این تعطیلی ها یکم جنین و نورو خوندم.به نظر سخت نمیومد...

اما هیچی بیوشیمی نمی شه...از این درس متنفرمحکم جغرافی چهارم دبستان رو داره

خلاصه اینکه این ترم باید به لطف تغذیه بیوشیمی رو هم مرور بفرماییم!

 

روزهای انتخاب رشته خیلی از دوستهام تماس می گرفتن.چه اونهایی که به نوعی باهام آشنا بودن و چه کسایی که هم کلاس بودیم و پارسال قبول نشده بودن...

جدا به همشون توصیه کردم پزشکی نرن...

اگر من خودم دوباره بخوام انتخاب رشته کنم همین رشته رو انتخاب می کنم اما پزشکی چیزی بیش از علاقه می خواد واقعا باید عاشق باشی وگر نه باختی...

کم نیستن هم کلاسی های الان ما که پشیمونن...

واقعیت اینه که درسها آسون نیستن...نمس گم سختن اما زیادن و تفکر بر انگیز حافظا!

خلاصه اینکه مرد ره می خواهد...

 

 

 

روز 8: نزدیک بود بلغزم...خدا نجاتم داد...

نظرات 3 + ارسال نظر
آرش دوشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 05:56 ب.ظ http://www.mb.blogsky.com

سلام
وبتان عالیست
اگر مایل به تبادل لینک هستید لینک مرا به نام .: همه چیز برای موبایل :. ثبت کرده و به من اطلاع دهید ( از طریق ایمیل یا نظرات وبلاگم ) تا لینک شما را با هر اسمی که مایل باشید ثبت کنم.
متشکرم

آرش سه‌شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 01:46 ب.ظ http://www.mb.blogsky.com

ممنون که لینک مرا ثبت کردید.
ولی نگفتید شما را به چه نامی ثبت کنم؟
میشه درباره کلمه مونارک و معنی آن برایم توضیح دهید؟
متشکرم
فعلا خدا حافظ

ذهن پوچ چهارشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 01:13 ق.ظ http://sange-sabur.blogsky.com

چشم . . .
ما لبخند میزنیم همییشه . . .
یه بارم شوما بخند !!!!

اینم لبخند من...
قبوله؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد