روز...

پنجره ی باز...غروب نیمه دل گیر تهران...صدای پرنده های نیمه پژمرده ی پاییزی... 

پاییز...فصل مورد علاقه ی من...مهر...ماه شروع مدارس...دوباره حال و هوای همون دختر اول دبستانی... 

کتابهای چیده در رفک های نیمه منجمد کتاب خانه...ذهن خاک گرفته ی من...آرام آرام آرام... 

بوی قهوه فضای خونه رو پر کرده...رقص موزون دودش از کنار نوشته های بی جون این صفحه ی براق خودنمایی می کنه... 

یاد گرفتم...خیلی چیزها رو یاد گرفتم.. 

 

سلام...باز من برگشتم...  

این بار رفته بودم مشهد...حسابی واسه خودم مونارکوپولو شدم... 

همیشه وقتی به نیت مشهد قصد سفر می کنم انتظار یه چیز عجیب رو می کشم...یه معجزه... 

وقتی می رم تو حرم...همه ی دعاهایی و خواسته هام رو فراموش می کنم...فقط خیره می شم به مردمی که هر کس با هزار خواسته و آرزو اومده...نگاهم رو چهره ها و پاهاشون می دوه... 

یکی خیس گریست و یکی بی تفاوت می خنده... 

یکی نذر کرده صحن ها رو پای برهنه قدم بزنه و یکی دیگه با خادم سر اینکه کفشداریشو گم کرده و حالا با چی از روی زمین قدم برداره بحث می کنه... 

یه گورهان آدم با چادهایی که پشتشون گره دادن با آرنج های از غلاف در آورده حاضرن به قصد جونت بزننت تا برسن به ضریح و پشت سر هم داد می زنن یا امام رضا... 

هر چی فکر کردم دور اون مقبره ی طلایی دنبال چی می گردن به جایی نرسیدم... 

سنگ و چوب که حاجت نمی ده...اون امامی مهمه که به قصد زیارتش اومدیم... 

گاهی فکر می کنم خدا این جور جاها رو واسه آروم شدن دل ماها گذاشته...وگرنه یکی اون ور دنیا از امام رضا می خواد که شفاعتش رو بکنن حاجتش روا می شه... 

این جور جاها واسه ذهن های محدود بشریه که باید بره...ببینه...دست بزنه...تا باور کنه... 

گاهی حرفهایی رو می شنیدم که گر چه به حسابی دعا و مناجات بود اما مثل حرفهای بت پرستها می موند.... 

نمی شد فهمید دارن خدا رو می پرستن...امام رضا رو...یا در و دیوار رو... 

یه عده هم با چهر های روحانی آروم طوری دعا می کردن که احساس می کردم الان آسمون باز می شه و در خواستشون می افته پایین... 

توی این آدما من کجا بودم و چی می خواستم نمی دونم...فقط راه افتاده بودم توی حرم...بدون اینکه حتی مناجات خاصی توی دلم بکنم...من فقط آروم بودم... 

همون قدری اثر از معجزه می دیدم که هر جای دیگه دیده می شد... 

اما آرامش روحانی این جور جاها کمتر پیش میاد...برای منی که امسال هم نتونستم اعتکاف برم لازم بود یه جورایی باز برگردم به خودم... 

 

اندر وصف شاهکار هام هم اینکه یه بار وقتی رسیدم کنار مقبره نور سبز رو دیدم...خوشجال شدم که نور رستگاری تابیده و من در همون لحظه دستگیرش کردم...چشمم خورد به مهتابی های سبزی که بالا بودن...قیافم دیدن داشت.... 

 

الف. عن قریب داره می ره جز هلو انجیری ها...آقا دارن مزدوج می شن... 

 

ف. حالم رو بهم می زنه...همه ی فامیل از علاقه ی کالش نسبت به من خبر دارن...در واقع خانواده ی ما آخرین خانواده ای بود که این ماجرا رو فهمید...هر وقت مادر یا پدرش خواستن بحثی رو شروع کنن یه جورایی مامان بابا جوابشون رو دادن...همیشه هم با بحث ازدواج فامیلی شروع می کنن و همیشه این مکالمه تکرار می شه که مونارک همیشه می گخ اصلا مگه می شه با فامیل ازدواج کرد؟ 

آخه واقعا مگه می شه با فامیل ازدواج کرد؟خوب فامیا فامیله دیگه... 

ت. می گه تو آخرش می مونی رو دستمون...فامیل رو که می گی فامیله...دوست که دوسته...همکلاسی که همکلاسیه... 

خوب دروغ می گم مگه؟  

فامیل درجه ۱ نیست ولی هر چی که هست در مورد اون اگه غریبه هم بود...

 

خلاصه به پیشنهاد خاله قرار شده مامان بابا بزارن یه بار این بشر کامل حرفشو بزنه که جواب قطعی رد بهش بدن... 

 

مادرش نشسته پیش من یک ساعت از اینکه من به پسرهام به اندازه ی دخترها جهیزیه می دم و عروس من حتی لباس تنش رو هم نباید بیاره و خونه و ماشین به نامش می کنم و این چیزا 

هیچ وقط فکر نمی کردم این جور مسائل به این زودی ها شروع بشه...حداقل فکر می کردم ۵-۶ سال دیگه اولین مورد پیش میاد...ولی توی همین ۱ سال.... 

خدا رو شکر ازدواج که حالا حالا ها از من به دوره...ولی کاش من توی همون زمانی بودم که باید با چادر گل گلی چای می بردی جلوی این و اون... 

 

می گن۴۰ عدد مقدسیه...خیلی از تکامل ها توی ۴۰ بوده ... 

نمی گم آدم شدم..نمی گم خوب شدم...اما حداقل توی اون ۱ موردی که داشتم روش کار می کردم موفق بودم... 

هنوز تا ۴۰ خیلی مونده... 

خیلیش هم گذشته... 

من هنوز منتظر تکاملم...

 

  اگه ننوشتم چون نبودم ولی نشکستم...

روز...: نمی دونم روز چندم...مهم اینه که من آرومم...تمام این مدت آروم بودم... 

 

 

پ.ن:روی سیستم بدی افتادم...بعد از کوچکترین تفریح احساس عذاب وجدان و تلف کردن عمر می کنم...هر چی هم بهم می گن تفریح هم لازمه و اگه نباشه نمی شه بقیه ی کارها رو درست انجام داد و از این چیزها فایده نداره....

نظرات 2 + ارسال نظر
رویا جمعه 22 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 01:54 ب.ظ http://bahone-bi-bahone.blogfa.com

سلام به دوست گل و بی معرفتم من رویام شاعر بی بهونه آدرس وبلاگمو عوض کردم خوشحال میشم بیای ببینی نظر بدی و توی پیوندهای روزانت ادرسمو عوض کنی
دوستار تو رویا موفق باشید
و...... بیا به این بشر عاشق جواب بله بده گناه داره مونارک خانم
خونه و ماشینم بهت میده کوتا بیا......

سلام عزیزم....
حتما...چرا که نه

مونارک بدون خونه و ماشین هم راضیه...
به روی چشم...

تندر شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 06:54 ب.ظ http://thunder.blogsky.com/

...؟!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد