این جانب مونارک.
متولد یکی از روزهای خدا توی یکی از ماههای سال ۶۸.
دانشجوی پزشکی یکی از دانشگاههای تهران و عاشق درس و دانشگاه...
غالبا هایپر اکتیو و چند روزی هر چند ماه یک بار منفعل!
اصولا در هر شرایطی کلیه ی سلول های خاکستری مغزم رو به کار می گیرم تا کارهای هیجانی انجام بدم...
از روزمرگی متنفرم و جز در شرایطی که منفعلم بهش دچار نمی شم...
از اینجا برای نوشتن فورانات مغزیم استفاده می کنم...
اول و آخرش اینکه خیلی مرسی که برای سیاهه های من وقت گذاشتید...
ادامه...
عجب جالب!! اتفاقا میخواستم در پست بعدی ام شعر آهنگی از شبنم فراه جانم را با این مضمون که "حالا مجبور بودی امروز را با رفتنت تبدیل به بدترین روز زندگی ام کنی؟" ترجمه کنم. پس میماند برای وقت دیگر!
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
سلام
قصه رفتن خیلی قصه عجیبیه
درباره پست قبلی هم نگفتید چرا انقدر آشفته اید؟
موفق باشید
عجب جالب!!
اتفاقا میخواستم در پست بعدی ام شعر آهنگی از شبنم فراه جانم را با این مضمون که "حالا مجبور بودی امروز را با رفتنت تبدیل به بدترین روز زندگی ام کنی؟" ترجمه کنم. پس میماند برای وقت دیگر!