صبوری کن

یکم با من مدارا کن گلم... 

الان وفت خوبی واسه رفتن نیست.... 

الان که من دیگه گرفتارت شدم... 

تو که یک سال صبر کردی یکم دیگه هم صبوری کن...

نظرات 2 + ارسال نظر
فرزاد شنبه 2 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 06:37 ب.ظ http://delshodehgan.blogsky.com

سلام
قصه رفتن خیلی قصه عجیبیه
درباره پست قبلی هم نگفتید چرا انقدر آشفته اید؟

موفق باشید

zaq شنبه 2 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 07:04 ب.ظ http://zaq.blogsky.com

عجب جالب!!
اتفاقا میخواستم در پست بعدی ام شعر آهنگی از شبنم فراه جانم را با این مضمون که "حالا مجبور بودی امروز را با رفتنت تبدیل به بدترین روز زندگی ام کنی؟" ترجمه کنم. پس میماند برای وقت دیگر!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد