۱۱.اتفاقات زیرزیرکی

این هفته خیلی خوش گذشت...خیلی بیشتر از چیزی که می تونسم متصور باشم... 

تمام روزهای تعطیل با بچه ها کوه بودیم...روزهایی هم که دانشگاه می رفتیم عصرش به قدم زدن توی پارک یا رفتن به کافی شاپ می گذشت... 

با چند نفر هم اشنا شدم... 

چند تا برخورد سطحی هم اتفاق افتاد که اونقدر قدرت نداشتن که بتونن روزهای ما رو خراب کنن... 

چندتا اکیپ کوهنوردی هستیم که غالبا روزهای تعطیل می ریم کوه...توی این روزها خیلی از بچه های شهرستانی رفته بودن خونه هاشون...از اون اکیپ چیزی حدود ۱۰ نفر باقی مونده بود ... 

یه جایی پسرا رفته بودن بالا و داشتن سعی می کردن مارو هم بیارن بالا ...من گفتم مرسی خودم می تونم بیام...در موردی مشابه موقع پایین رفتن همون آقایی که دستش رو نگرفتم داشت میفتاد که من سعی کردم دستش رو بگیرم...گفت:خودم میام...یکم گذشت پسرها جلو راه افتاده بودن و ایشون مثلا قرار بود پشت سر ما بیاد که محافظت بفرماید نیمد منم جلوش راه می رفتم برگشتم دیدم هنوز همون جا چت کرده!گفتم: می گیرید یا ترجیح می دید بیفتید؟ 

وقتی رسیدیم بالا یکی از دوستام که با من اومده بود تا ببینه چی شده که آقای محترم xy مشرف نشدن گفت:فقط پسرهای بی عرضه از دخترهای خشن خوششون میاد...چون خودشون لطافت ندارن از xxهایی خوششون میاد که خیلی دختر باشن...باور کن این اصلا حسن نیست که توی دراز مدت پسری از آدم خوشش بیاد... 

اندکی به فکر فرو رفتیم که آیا واقعا خشنیم؟هر چی هست اهمیتی نمی دم که خوششون بیاد یا نیاد من همینم...اگر فی نفسه رفتارم مشکلی داره حاضرم تغییر بدم اونم با کمال میل اما نه اینکه چون پسرها خوششون نمیاد!!! 

 

 

- چیزی به عید نمونده...کمتر از ۱ ماه...دلم حال و هوای خونه تکونی می خواد...داشتم با مامان صحبت می کردم که کاش خونه بودیم و خونه تکونی می کردیم...مامان گفتن پس خونه ی خودت چی؟ 

-اینجا که خونه تکونی نمی خواد.من مستاجرم...فوقش ۶ ماه دیگه....بیشتر که نمی شه خدایی نکرده؟! 

-نه اما تجربه اش لازمه...بهتره کم کم شروع کنی.... 

 

- یکی از بدترین چیزها اینه که از درونت ۲ صدا بیرون بیاد!وقتی هر دوتاش خودتی دیگه چیزی نمی مونه که بخواد بین این ۲ تصمیم بگیره...یه جور خوددرگیری مزمن...نه احساست هیچ کدوم رو رد میکنه و نه عقلت...تکلیف چیه؟ 

 

- جدیدا مامان خیلی با تصمیماتم موافق نیستن...بابا هم اصولا هیچ چیز رو قبول یا رد نمی کنن همیشه فقط در مورد مسائل مختلف باهام حرف می زنن...فهمیدن اینکه بابا با یک موضوع موافقن یا نه خیلی سخته...همیشه بعد از گفتن همه ی حرفهاشون می گن خودت بهتر می دونی باید چی کار کنی...و من می مونم و تجزیه تحلیل حرفای بابا 

اما از اونجایی که هیچ وقت ندیدم نظر بابا و مامان در مورد تصمیماتی که من می گرم متفاوت باشه احتمالا بابا هم نباید خیلی راضی باشن.. 

۲ساله دارم روی این موضوع وقت می ذارم و فکر می کنم....یه جورایی به این توافق رسیدیم که به من گفتن احتمالا نتیجه ی خوبی نخواهد داشت و من این نتیجه ی بد رو تقبل کردم با وجود اینکه ایمان دارم اشتباه نمی کنن...اما می خوام تجربه کنم... 

بابا:به چه قیمتی؟ 

- نمی دونم...می خوام فقط بزارم بشه...اما نمی دونم بد بودن آخرش چقدر زیاده 

بابا: که چی بشه؟ 

- که بعد افسوسش رو نخورم که چرا وقتی می تونستم این کارو انجام ندادم 

مامان:افسوسش رو نمی خوری 

-خیلیا هستن...فقط من نیستم 

مامان:ببین عقلت چی می گه 

- می گه بکن 

مامان:اگه واقعا اینه بکن 

- در هر صورت تنهام که نمی ذارید؟حتی اگه این کارو بکنم؟ 

بابا:معلومه که نه 

مامان:در هر صورت مواظب خودت باش ما سپردیمت دست خدا 

 

و من می مونم و یک دنیا شرمندگی...نه می تونم از خجالتشون دربیام نه می تونم تا آخر عمر خودم رو به خاطر انجام ندادنش سرزنش کنم.... 

 

یا در مورد ن. 

کلا هیچ خوبه یا بده در مورد ن. به من گفته نشد...جواب این بود که فقط صبر کن... 

خیلی وقته که تصمیمم رو در موردش گرفتم و به هیچ وجه نمی ذارم بیشتر از یه دوست اکیپی بهم نزدیک بشه... 

مامان می گن چرا بهش فرصت نمی دی؟ 

 

نمی دونم یه جورایی دارم تغییر می کنم...

 داره زیر زیرکی اتفاقاتی در من می افته.....یه تغییر آروم که خودم هم نمی دونم داره به کدوم سمت می ره..اما کاملا جهت های جدیدی رو داره واسم روشن می کنه... 

می گن دارم بزرگتر می شم! 

فکر نمی کنم این دختر کوچولو هیچ وقت بزرگ بشه....چه برسه به بزرگتر!  

    

                                                                      

نظرات 4 + ارسال نظر
حسین جمعه 9 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 04:51 ب.ظ

این خود درگیری ها و گیج بودن چیکار کنم و چیکار نکنم و این چیزها قسمتی از پروسه بزرگ شدنه! :)

شما باور می کنید من بزرگ شم؟
بعیده ها...

[ بدون نام ] جمعه 9 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 05:16 ب.ظ http://harjmarj.blogsky

سلام
خیلی خوشحال شدم که اومدی ... خبری ازت نبود ... خوب خدا رو شکر که حسابی هم خوش گذشته ...
سعی نکن زود بزرگ بشی ...

سلام
مرسی عزیزم
به شدت مشغول تفریحات سالم بودیم...
حداقل تا وقتی عاشق آبنبات چوبی و پا برهنه راه رفتن روی جدول های کنار خیابون هستم خیالم راحته که تا بزرگ شدن راه زیادی مونده...

‌Zaq جمعه 9 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 10:10 ب.ظ http://zaq.blogsky.com

نه نگیر!! نامرحمه!!
چرا نمیخوای یه فرصت بهش بدی؟ تحقیق کردی در بارش؟ مشکل خاصی داره؟ حرفهای بدی پشت سرش میزنند؟

جفنگ میرزا دوشنبه 12 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:31 ق.ظ http://www.jafangmirza.blogfa.com

خوب این هم یه جورشه! خود درگیری!
من کلا تمام روزهای زندگیم صرف این خود درگیری شده!
بعضی وقتها که حرصم در میاد به خدا میگم یالا بیا اینجا رک و راست به من بگو کدوم راه درسته!
نمیدونم اما چرا نمیداد :)
بعضی وقتها ارزش آدمها به ارزش تصمیماشونه!
هیییییییییییییییییییی زندگی!

بعضی وقتها ارزش آدمها به ارزش تصمیماشونه!
کاملا موافقم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد