این جانب مونارک.
متولد یکی از روزهای خدا توی یکی از ماههای سال ۶۸.
دانشجوی پزشکی یکی از دانشگاههای تهران و عاشق درس و دانشگاه...
غالبا هایپر اکتیو و چند روزی هر چند ماه یک بار منفعل!
اصولا در هر شرایطی کلیه ی سلول های خاکستری مغزم رو به کار می گیرم تا کارهای هیجانی انجام بدم...
از روزمرگی متنفرم و جز در شرایطی که منفعلم بهش دچار نمی شم...
از اینجا برای نوشتن فورانات مغزیم استفاده می کنم...
اول و آخرش اینکه خیلی مرسی که برای سیاهه های من وقت گذاشتید...
ادامه...
خب چه خبر؟! منم هروقت قاصدک یبینم احساسات نوستاژیکم برانگیخته میشه بعدشم دیگه مهم نیست که یه عالمه آدم اونجا زل زده باشن به من که دارم با قاصدک حرف میزنم و فوووتش میکنم:)
قاصدک! هان ولی...آخر......ای وای! راستی آیا رفتی با باد؟
با توام آی! کجا رفتی؟ آی......! راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟ مانده خاکستر گرمی جایی؟ قاصدک! ابر های همه عالم شب و روز در دلم میگریند. دست بردار از این در وطن خویش غریب.
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
سلام
دوشت داشتی یه شر بژن
بای
(@;@)
دکی توور جان این یکی مطلب تراوش مغزی نباس باشه گویا تراوش عحصاس باشه!
!!!
منم هروقت یه قاصدک میبینم همین کارو میکنم. یعنی اول میگیرمش... بعد از چند لحظه فوتش میکنم
ققاصدک هان چه خبر آوردی!!
فکر کنم خبرش واسه من نبود
چیزی نگفت...
خب چه خبر؟!
منم هروقت قاصدک یبینم احساسات نوستاژیکم برانگیخته میشه بعدشم دیگه مهم نیست که یه عالمه آدم اونجا زل زده باشن به من که دارم با قاصدک حرف میزنم و فوووتش میکنم:)
نمی دونم!
چیزی نگفت...
عجب...
چه حسن تصادفی!
بلی بلی!
قاصدک! هان ولی...آخر......ای وای!
راستی آیا رفتی با باد؟
با توام آی! کجا رفتی؟ آی......!
راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟
مانده خاکستر گرمی جایی؟
قاصدک!
ابر های همه عالم شب و روز در دلم میگریند.
دست بردار از این در وطن خویش غریب.