اندر داستان قبولی ناگهانی باید خدمتتون عرض کنم که بی خوابی زده به سرم و فکر می کنم ۳ شبانه روزی باشه که نخوابیدم...

خوب چی کار کنم؟فکرم مشغوله خوابم نمی بره

هر بلاگی توی لیست بلاگ سکای در این بحبوحه آپ شد سر زدم...

هرچی سی دی فیلم و آهنگ تازه بود گوش و نگاه کردم(اونهایی که موجود بودن)

فی الجمله اینکه چرا صبح نمی شه؟حوصلم سر رفت..

این جانب که الان اینجا حضور به خودم رسانیدم وسط انبوهی از کاغذ و کتاب با زحمت فراوان جای کیبورد و صندلیم رو خالری کردم و در کمال آرامش شامگاهی نیمه صبحگاهی منتظرم مامان بابا بیدار شن برن سر کار...

حالا فایدش چیه من نمی دونمبازم نیستن که حرف بزنیم که!!!

کیبورد کمی تا حدودی خوشحال به نظر میاد...شیفت گیر می کنه به جای ۱ حرف چندتا حرف بی ربط تایپ می شه..

امروز نه یعنی همین الان در همین زمان بی گاه چهار و پنجاه و هفت دقیقه ای صبح روز ۱شنبه مورخ ۱۸/۶ کسی به من گفت مصیبتم!

خوب به من چه؟حرف بی منطق می زنه بعد به من می گه لجبازی و لجبازیم به قول خودش مصیبته!

این موجود شبه انسان دخترعموی گرام بنده میباشد....خیلی گله ولی اغلب عصبانیش می کنم...از خباثت خود بسیار مشعوف می باشیم

وقتشه برم سراغ یخچال...دلم هله هوله خواسته....

فعلا...شب و گویا صبح خوش...

 

دانشگاه...رشته ی مورد علاقم...شهر مورد علاقم...

اما چیزی هست که پای رفتنم رو شل می کنه...

اگه بدونم تو خواستی این باشه بی تامل می رم....

حتما تو خواستی...وگرنه نمی شد...

دارم می رم...

دلم تنگه...خیلی تنگ...برای تو...برای خودم...برای بهشت کوچولوی آبی...برای لبخندهات...برای آرامشی که داشتی...

وقتی بابا مامان گفتن بهت افتخار می کنیم دلم می خواست آب شم...بازم نشد...نشد اونی باشم که باید باشم...باید دانشگاه بهتری قبول می شدم...

رشته ی ایده آلم...شهر ایده آلم....اما چرا اون دانشگاه مزخرف؟....چرا باید اون همه اتفاق ناخواسته بیفته که باعث شه اونجا قبول شم...می دونی هیچیش دست من نبود...بگو تو خواستی...بگو تو خواستی تا بگم چشم...بگم هر چی تو بگی...

می دونم که تو خواستی....می دونم...ببخش...فقط از بابا مامان خجالت می کشم...

اما خیلی خوشحال بودن...

پس من کی محبت هاشونو جبران کنم؟این بار هم نشد...

دوستشون دارم دوستشون دارم دوستشون دارم...عاشقشونم...

دارم کتاب هام رو می دم به این و اون...یعنی من دانشجو شدم؟!!!

کلی کار دارم...می خوام نهایت تلاشم رو بکنم...عشق به این رشته همه ی سختی هایی که می گن داره گرچه برای من سخت نیست رو هموار می کنه...

اتاق سرد...خالی...منجمد...عشق...تردید...باختم؟...هیچ وقت...اگه تو باهام باشی...

شاید نیام...یعنی شاید ۱ هفته دیگه این بلاگ تعطیل بشه...

می خوام درس بخونم نمی رسم آپ کنم...

حداقل اوایل تا حساب کار دستم بیاد...

برام دعا کنید..خیلی..مرسی...

سلام.

بعد از این غیبت طولانی و اینکه شرمنده ی عزیزانی شدم که بهم سر زدن و من نتونستم جوابی بدم چندان دست پر نیمدم

اول از هر چیز مرسی که اومدید.به بلاگهاتون سر زدم اما اینقدر فکرم شیلنگ تخته می ندازه که نمی تونم پیام قابل خوندنی بزارم.متاسفم و جبران می کنم

نمی دونم بگم این سفر ۲ماهه خوب بود یا نه؟!هر چی بود پر از درد بود و خنده.

تا حالا شده یه جاهایی برای یه کسایی تا عمق وجودت به درد بیاد؟

اون حرف می زد و من مات و مبهوت نگاش می کردم.فکر می کردم بزرگ شده.مدتها بود که فکر می کردم دیگه بزرگ شده.اما فهمیدم بزرگ یا کوچیکش مهم نیست.مهم اینه که اون داره حماقت می کنه و من نمی تونم اینو بهش بفهمونم...

ازم پرسید نظرت چیه؟این بار تنها دفعه ای بود که بی عذاب وجدان فکر می کردم محترمانه ترین جواب مناسبش اینه:خفه شو

موی لخت.تو اینو دوست داری مگه نه؟این تنها چیزیه که من بهش فکر نمی کنم...

گفتم صادق باش..مترسک وار خندید...گفت خیلی وقته فراموش کردم...

ساکت بودم...ساکت بودم...و باز ساکت بودم...اما تو هیچی نمی فهمی...من حرف هم می زنم تو نمی فهمی...پس فرق سکوت و حرف من چیه؟

خوبه که اینجام....بیچاره اون...بیچاره تو...

خدایا کمک...شاید help ...برای من که فرق نداره...مهم اینه که به دادم برسی...می دونم که کمکم می کنی...

به همه کمک کن...می دونم که می کنی...

تو بگو چرا؟تو بگو چی می شه؟برای من تو با شما فرقی نداره...تو بگو تا کجا؟

هیچ وقت بهتر از این نبودم....

قول می دم این دفعه محبت همه رو جبران کنم