فکر می کنم دچارم...

من به بی تفاوتی این روزها و شبها عادت کردم...

درگیر یک حس غریبم...

حسی از جنس شبهای کم نور چراغ دیمر دار بوی عود و موسقی آروم و قهوه ی تلخ و صدای اذان...

و فکر کردن و خیرگی ممتد به یک نقطه ی بی هدف که آخرش می پرسی: من به چی فکر می کردم؟

 

پ.ن:باز تابستون شد و مثل همهی تابستونهای قبلی من ریختم بهم...هیچ جوری آرامشی رو که توی نیمه ی دوم سال دارم نمی تونم به دست بیارم...

پ.ن: من درختیم که فقط سالی یک بار و یک دفعه رشد می کنه و اون تابستونهاست...قبول کن شکستن پیله ی یک ساله کار آسونی نیست....

پ.ن: تا چند روز دیگه می رو مسافرت...می رم تا باز خودم رو توی یک عالمه کاغذ و کتاب و شب و روزهای به هم پیسته و بوی نای طبیعت و دیدن یک دوست قدیمی گم کنم...

دوستی که بدون اغراق گر چه هیچ وقت از اون چیزی که در درون من می گذره حرفی نمی زنه یا چیزی نمی پرسه اما انگار پشت اون همه شوخی و ساده نگری ها همه چیز رو با اولین سلام بعد از ندیدن های طولانی می فهمه...

پ.ن: از اینکه اولین بار با مردی قدم بزنم که باید فکر کنم تا آخر عمر قراره بهم سنجاق بشه بدم میاد...

پ.ن: قرار نبود اولین آپ دوبارم اینجوری بشه اما همیشه خیلی چیزها قرار نیست ولی اتفاق می افته...

شکیبایی هم رفت...

شکیبایی هم رفت....

                                 بدرود...

پ.ن: من عاشق لحن آروم و صدای دورگه ی خسرو شکیبایی هستم...

تنوع از نوع بی حوصلگی

هیچ گونه مسئولیتی رو در قبال این قالب قبول نمی کنم...

خیلی با حال و هوای من جور در نمیاد...

پ.ن: وقتی توی رنگهای آبرنگت جز سفید و خاکستری نیست چه جوری نقاشی رنگی می کشی؟

پ.ن: هنر بزرگیه...ما گاهی حتی با رنگی سیاه می کشیم...