سر از کار چشمات کسی در نیاورد ... 

 

 

رفلکس

خیره شده بود... 

رفلکس پنجره افتاده بود توی شیشه ی عینکش...

واسه من کافی بود!

کافی بود به جای همه ی اونها... 

هبوط

داره چه اتفاقی می افته؟ 

همه چیز در چند ثانیه اتفاق افتاد...

از عید تا عید!!!

دچار مهمان گرفتگی شده ایم ...  

به شیوه ای بس سنتی از عید تا عید...  

قدمشان روی چشم...  

اما دلم به حال دل خودمان و چمدانمان می سوزد که دو نفری می خواستیم برویم مسافرت... 

سعی می کنیم در تهران با عزیزانمان لذت پخش کنیم...  

 

 

اندر وصف این قرن های ۷ روزه...

اندر وصف قرنهایی که گذشت چه سخن برانیم که بسیار است و عجیب دیر می گذشتند این قرون طلسم شده ی هفت روزه.. 

خبرات خوش از یمین و یسار بر سر و کمرمان می بارید و کله ی بخت برگشته ی مارا می شکست هی! 

عصیان بر آوردیم که دق کردیم زیر این آوار انبوه و گور پدر علم و دانش بیایید برویم گردش و خوش گذرانی... 

با دختر خاله ی گراممان تماس حاصل فرمودیم بیا برویم شیر موز بخوریم که فرمودند:میان ترم دارم 

ـ می خواهید بخیریم بیاوریم در خانه برایتان؟ پاسخ بر آورد که: پس هویج بستنی بگیر 

خریدیم و رفتیم به خانه ی خاله ی گرام و با زور بیل و تبر و کتک دخترخالیمان را آوردیم خانه ی خودمان و تا ۵ صبح فیلم تماشا کردیم و بسی در ما شادی رفت... 

 

پ.ن: زور تنهایی انسان را وادار به آپ های بی موقع می کند... 

کسی نیست به ما بگوید وقتی دیشب ساعت ۸ خوابیدی و الان مفاصلت روی هم خشک شده است نشسته ای و می نویسی که چه شود؟(فردا که امتحانتو بد دادی بدبخت شدی بهت می گم!) 

نوکی به اینجا می زنیم و می نویسیم و شکلات آلبنی را که تازه کشف فرموده ایم و عجب چیز خوشمزه ای است را با چای تناول می کنیم... 

 

پ.ن:مجنون بازی هایش آخر ما را گرفتار می کند... 

 

پ.ن:فکر می کنم دچار شیزوفرنی ابتدایی می باشم... 

 

پ.ن:تنها دلیل من برای نکشیدن سیگار این است که والدین می فرمایند جـــــــــــــــــــــــــــیز است و ما هم که اهل پنهان کاری نمی باشیم  استعمال نمی کنیم... 

اندر تولد ۱۸ سالگیمان بود که با کلی اصرار اجازه گرفتیم برای استعمال این موجود خبیث.رفتیم پول دادیم که سرطان بفرستیم به درون ریه هامان... 

دودش گیر کرد آن تو و دیگر بیرون نیامد که اگر به ضرب دایی جان بین دو کتفمان نبود می ماند همان جا و خفه می شدیم ان شاا...  

 

 

                                                                 

من خودم کم داغونم تو هم هی بدترش می کنی... 

می خوای چی رو بهم ثابت کنی؟ 

خسته شدم... 

آشنا شدن با ک. اونم حالا که مرده؟ 

تمومش کن من بریدم...

سکوت

برای کسی که حرفی برای گفتن ندارد 

 سکوت بهترین انتخاب است...  

                                                 

امتداد این جاده های مسموم

عصر یک سه شنبه ی دلگیر دیگه...تنهای تنهای توی این خونه که دیوار هاش دارن به هم نزدیک و نزدیک تر می شن...حتی صدای پای همسایه ای آرامش پله ها رو به هم نمی زنه... 

بدون اینکه بدونم می خوام چی کار کنم لباس می پوشم و می رم بیرون... 

امتداد این جاده های مسموم رو طی می کنم... 

متلک های پشت سر هم... 

بوقهای دیوانه ی ماشین های روانی... 

و ماشینی که پا به پای من جاده رو قدم می زنه... 

چند لحظه نگاش می کنم:ببخشید خانوم منظوری نداشتم و می ره...با اون سرعت جنون آورش می ره تا پشت ترافیک یکی از این جاده های بی هدف منتظر بمونه... 

- گل می خری؟تور و خدا 

یک بسته رز ازش می خرم و دوباره امتداد جاده رو می گیرم و ارادم رو می سپارم به قدمهای بی هدف و وسوسه ی خیابونا... 

از یک کافی شاپ سر در میارم...روی یکی از صندلی های رو به خیابون می شینم و خیره می شم به عبور عابر های مسکوت... 

ـ چی میل دارید؟ 

- اسپرسو لطفا 

دفترچه ام رو در میارم و به خلاصه ی منگ نوشته های ذهنم خیره می شم و با تلخی اسپرسو آروم 

پسری آشفته وارد می شه...روی صندلی میز کناری می شینه...عرق سردی کرده و بی تابه...و با خودش چیزهایی زمزمه می کنه... 

تو میای جلوی چشمم که هر روز تنهاییات رو توی کافی شاپ با یه قهوه ی تلخ قورت می دی و افکارت رو پایین می فرستی...  

از لابه لای حرفهای پسر به گوش می رسه:خدا کنه بیاد...خدا کنه...

گارسون رو صدا می کنم.پولی بهش می دم و می گم این گلها رو بعد از رفتن من ببر برای میز کناری و نگو کی داده... 

از کافی شاپ بیرون میام و دوباره خودم رو می سپارم به ذهن این جاده های غریب... 

 

پ.ن:لطفا نوشته های این بلاگ رو مربوط به اون نکنید...اکثرا مجهول نوشته هام کسانی جز اون هستن

سالیگالین

صدای اذان میاد... 

دچار حس بی تفاوتی ممتد شدم... 

بقید و بند...رهای رها... 

کوچه پس کوچه های تجریش این روزها محشرن برای پیاده و روی و فارغ شدن از هر چی که هست و نیست...  

آدم رو یاد ۴باغ اصفهان می ندازه...

برگها ی هزار رنگ با نوازش کوچیک باد پاییزی آنچنان روی سر آدم می بارن که روح منو تا جایی که شاید دیگه هیچ وقت بر نگرده می برن... 

دلم هوس ترانه های ویگن رو کرده... 

سالیگالین: دامن کشان ساقی می خواران... 

هم نوا می خونی ویگن جان