-
سکوت
سهشنبه 28 آبانماه سال 1387 13:33
محض رضای خدا حرف بزن این روزها تنها اتفاق خوبی که می افته تویی...
-
پ.ن
دوشنبه 27 آبانماه سال 1387 17:45
پ.ن:بیچاره دل تو...بیچاره من...بی چاره دل تو که دل بسته به دل من! پ.ن:بزک نمیر بهار میاد خربزه با خیار میاد پ.ن:گاهی فکر می کنم باید عنوان اینجا رو بزارم: تف شده های یک ذهن مسموم افکار یک مغز کوچولو یا مغز فندوقی یا همچین چیزهایی...
-
من با تو خوشم
دوشنبه 27 آبانماه سال 1387 12:33
مرا که با تو شادم پریشان مکن بیا و سیل اشکم به دامان مکن
-
انتخاب
جمعه 24 آبانماه سال 1387 10:54
برای کسی که تکلیفش حتی با خودش مشخص نیست همین فاجعه بس است که بگویی: انتخاب کن!
-
سلوک عاشقانه
دوشنبه 20 آبانماه سال 1387 18:52
در ناب ترین لحظه های زندگیم کتابهام همراهم بودن... هیچ وقت هیچ حسی رو عزیز تر از درس خوندن تجربه نکردم... (البته از زمانی که دانشجو شدم و فقط واسه عشق خودم درس می خونم) مثل یه جور سلوک عارفانه می مونه... یادش به خیر دوست صمیمی دبیرستانم همیشه می گفت : کتابای تو هووهای منن... امروز داشتیم با هم صحبت می کردیم گفت: دیدی...
-
شیطنت خونم افتیده
چهارشنبه 15 آبانماه سال 1387 12:54
هعی! یکم دیر بجنم حالم می ره اندرون قوطی...خسته شدم خوب! ۲ روزه تمام سلول های خاکستری مغزم رو به کار گرفتم که چه جوری می تونم شیطنت کنم و آروم بشم...نمی شه که! نمی دونم چی کار کنم.... نه که فکر کنین خیلی بی کارم ها...نـــــــــــــــــــــــــــــــــه! خیلیشم کار دارم...میان ترم دارم در حد کتاب ۵۰۰ صفحه ای و از این...
-
سه شنبه
سهشنبه 14 آبانماه سال 1387 17:39
حالا روزا همشون سه شنبه ان لعنت خدا به این سه شنبه ها... پ.ن:می تونه خوب باشه...مثل هر روز دیگه ی خدا...اما!
-
...
شنبه 11 آبانماه سال 1387 21:39
... (سه نقطه!) اول این شعر را باد برده است...
-
لیوان چای
سهشنبه 7 آبانماه سال 1387 21:56
وقتی چند شبه درست نخوابیدی و توی حیاط دانشگاه روی نیمکت توی اون هوای سرد منتظر ساعت ۱۰ می مونی که بری سر کلاس و سرت رو می زاری رو کیفت و کم کم داره خوابت می بره هیچ چیز لذت بخش تر از اون نیست که صدایی آروم تو رو به خودت بیاره و وقتی سرت رو بلند می کنی اون رو ببینی با دو لیوان چای: بخور گرمت می کنه...
-
نگاه تو...
دوشنبه 6 آبانماه سال 1387 00:27
کوچه خیسه...از گریه های آسمون... دل من تنگ و غمگین... ذهنم توی برگهای چنار توی حیاط با باد هم آغوشی می کنن... آخه تو چی می دونی؟تو چه می دونی امروز به من چی گذشت؟ وقتی فهمیدم همه چیز اونی نبود که من شنیده بودم... تنها دلیلی که دلم رو خوش کرده بودم که تو به درد من نمی خوری و روزی صد بار اونو توی ذهنم بزرگ و مهم کرده...
-
بارون
شنبه 4 آبانماه سال 1387 21:26
دلم هوای بارون کرده... اینکه ساعتها توی بارون بی خیال اینکه کی هستی و چی هستی و کجایی و چرایی راه بری و راه بری و راه بری... توی همچین حال و هوایی نه بیرون رفتنش با خودته نه برگشتنش... حکم رفتن رو که دل می ده و حکم برگشت همیشه با خداست.... خمیازه ی ممتدی توی بی حالی رگهای پاییزم آروم گرفته... من اون ادمی نیستم که...
-
کی می دونه چی درسته؟
چهارشنبه 1 آبانماه سال 1387 11:38
داشتم ته توی یه مساله ی خیلی مهم علمی رو از توی نت در می آوردم که خیلی اتفاقی با یه کلمه ی ساده مربوط به فیزیولوژی رسیدم به بلاگ یکی از بچه های کلاسمون!!! الهی که یک آدم چقدر می تونه بد شانس باشه...تمام اتفاقات دانشگاه و با دوستاش و اینها رو هم نوشته بود...نمی دونم شاید هم اصلا براش اهمیت نداره کسی که این ها رو می...
-
به خیر گذشت...
سهشنبه 30 مهرماه سال 1387 13:13
خوبم!عالیم!هیچ وقت به این خوبی نبودم... می دونستم پای یه احساس بی منطق و شناخت کامل یه جایی دلم جا می زنه... راضی شد...راضی که چی بگم ... خودش خواست نه اینکه مجبورش کنم... دل من مثل یه بچه کوچولو می مونه...اکثرا به حرف مامانش (عقلم!) گوش می ده اما گاهی هم یه دندگی می کنه اونم چه جورش... اما فکر کنم یه کوچولو بزرگ...
-
بی دل شدم!
دوشنبه 29 مهرماه سال 1387 21:36
خستم کردی! خودت هم نمی دونی چی می خوای... به جهنم که می شکنی... فقط تونستم سر دلم داد بزنم و اینا رو بگم... حالا من بی دل شدم...
-
would you?
یکشنبه 28 مهرماه سال 1387 21:56
would you please let me die? I beg you just a chance!
-
تو باید جای من باشی...
شنبه 27 مهرماه سال 1387 20:29
من از تو از خودم از ما از این احساس ترسیدم تو باید جای من باشی ببینی در تو چی دیدم تو باید جای من باشی بفهمی من چرا تنهام بفهمی چی بهت می گم ببینی از تو چی می خوام تو باید جای من باشی...
-
دیوانه
پنجشنبه 25 مهرماه سال 1387 22:36
نور کم چراغ... بوی قهوه... اشک های گاه و بی گاه و بی دلیل دیوانه وار آشفته... جزوه های پهن وسط اتاق...پایین مبل...رد پای خواب من کنار شومینه ی خاموش... دل بی قراری...دل بی قراری... ذهن من...تیک تاک ممتد ثانیه ها... زمان...گم ... گیج...منگ...مبهوت... من...دیوانه!دیوانه!دیوانه!
-
آخه استاد محترم...
پنجشنبه 25 مهرماه سال 1387 17:49
نمی گذرم ازش!نخیرم...هیچشم راه نداره... سر پل صراط می رم جلوی این استاد محترم رو می گیرم...فقط جواب این سوال منو بده هدف از گرفتن عصاره ی ما چی بود؟ آخه کار ایشون از خیانت که هیچی از جنایت هم گذشته... اون از مدیریتش سر کلاس اینم از درس خواستنش... کتاب به اون نازنینی رفرنس علوم پایه آخه مگه مرض داریم از روی جزوه ی جناب...
-
خزعبلات نامه!
سهشنبه 23 مهرماه سال 1387 17:21
تو نهایت آرزوی هر مردی هستی... اینو بارها شنیدم..از پسرهایی که باهاشون رابطه داشتم...از پسر عمو گرفته تا دوستهای خانوادگی... چه فایده؟چه فایده آرزوی خیلی ها باشی ولی آرزوی مردی نباشی که نهایت آرزوی توهه! نمی دونم شاید هم باشه...من که از دل ن. خبر ندارم... من به دلم یاد می دم به تو فکر نکنه اما تو هم به چشمات یاد بده...
-
عجب!
دوشنبه 22 مهرماه سال 1387 16:43
خواستم شرح امروز رو بنویسم.... اما به نظرم یه جوری شد!هر چی از فیلم هندی حالم به هم می خوره زندگیم شده فیلم هندی.... مدتی بود که همش از خدا می خواستم یه جوری به من نشون بده ن. چشه؟ رفتاراش نشون می ده اونم...اما پس چرا هیچ کاری نمی کنه؟چرا آیا واقعا؟!!! بماند که چه جوری اما معلوم شده که آقای ت.(از دوستان صمیمی ن.) از...
-
کمی خدایی تر...
شنبه 20 مهرماه سال 1387 23:04
چند روزی بود که حالم خیلی بد بود منو بابت پست های مزخرفم ببخشید... گاهی بد جوری می زنه به سرم.... حالم خوبه...خیلی خوب... می دونی حالا معنی این جمله رو خیلی خوب می فهمم: خدا محول الحاله... دیروز قرآن رو برداشتم و شاکی از خدا بازش کردم...نمی دونی با کرمش و ملایمت حرفهاش چه جوری شرمندم کرد: وقتی خیری بهت می رسه منو...
-
کرسینوما لاووژنز
شنبه 20 مهرماه سال 1387 16:13
تا اطلاع ثانوی به بیماری مزمن کرسینوما لاووژنز مبتلا می باشیم... یا خوش خیم است زنده می مانیم یا زجر کشمان می کند دور از جان شما... یا هوسه می پره یا ...
-
از همه ی دار و ندار من مواظبت کن!
پنجشنبه 18 مهرماه سال 1387 21:00
-
سر پل های سلام...
سهشنبه 16 مهرماه سال 1387 17:31
در تلاقی نگاه... چند قدم مانده به پلهای سلام... دو قدم آنورتر... می رسیم به بلوار لبخنده ی لبها... چند صباحی بعد جاده ای می بینیم ... ختم شده به زمین... سر ایستگاه شرم... من می مانم و تو و خاطره ی لبخندها... فردا صبح سر پلهای سلام... یادت نرود!
-
عدد تاس
جمعه 12 مهرماه سال 1387 23:57
گیجم...گنگم...مبهوت رو به روی این قوطی حلبی که گاهی بی تفاوت بهش خیره می شم... من از هیچ آدم دنیا هیچ چیزی نمی خوام... برای من یک سوییت کوچیک برای باور بزرگ و کوچیکی دنیا کافیه... منگم...مثل نئشه ی بی درد...مثل جسدی که از گور ده هزار ساله بیرون اومده و انگشت به دهن می گیره و با بی تفاوتی یا شاید تعجب می گه: چه...
-
عروسی
چهارشنبه 10 مهرماه سال 1387 20:30
این روزا حال من دیدنیه! نصفش تو رخت خوابم نصفش تو بازار... فکر کنم ۲ سالی هست سرما نخوردم حالا نمی فهمم این چه صیغه ایه فردا عروسیه اون وقت من سرما که خودم هیچی پله ها هم ۶ تا یکی اومدم پایین... به عبارتی اومدم در مصرف برق صرف جویی کنم از راه پله بیام از پله ی اول افتادم روی پله ی آخر! دیوار کوتاه تر از اداره ی برق...
-
به تنهاییت قسم...
یکشنبه 7 مهرماه سال 1387 21:38
می شه اینقدر به من نپیچی؟ نه موقعیتش رو دارم نه حوصله ش رو... کاش می شد نبینمت... یه موقع هایی فکرت نیست اما همش جلوی چشمم رژه می ری...یه موقع هایی خودت نیستی و فکرت ولم نمی کنه... لعنت به این روزهایی که من در آستانه ی رمانتیک شدن قرار می گیرم... ترم ۳ موقع عاشق شدن نیست دختر!عاقل باش... قدر این روزهایی که دل به کسی...
-
اندر وصف تنبلی...
جمعه 5 مهرماه سال 1387 23:56
مدت مدیدی می باشد که نوشتنمان نمی آید... روز شمار شده بهانه که این بلاگ از خاک خوردگی در بیاد... از زمانی هم که هدف روز شمارم تغییر کرده دیگه بی میل شدم به نوشتنش... به یک عدد عروسی مهم دعوت شده می باشیم... یک عدد انسان اروپایی مآب هم تماس حاصل فرموده ما را به دانسینگ در جش مهمان کردند که دور از اندیشه ی روشن فکرانه ی...
-
روز ۱۴
چهارشنبه 3 مهرماه سال 1387 19:07
روز ۱۴:من تخمه گل پر دوست دارم.شما چطور؟
-
روز ۱۳
سهشنبه 2 مهرماه سال 1387 22:40
روز۱۳:اونقدر خوابم میاد که نمی تونم فکر کنم امروز چطور بود...