دلم هوای بارون کرده...
اینکه ساعتها توی بارون بی خیال اینکه کی هستی و چی هستی و کجایی و چرایی راه بری و راه بری و راه بری...
توی همچین حال و هوایی نه بیرون رفتنش با خودته نه برگشتنش...
حکم رفتن رو که دل می ده و حکم برگشت همیشه با خداست....
خمیازه ی ممتدی توی بی حالی رگهای پاییزم آروم گرفته...
من اون ادمی نیستم که بودم...الان خودم هم نمی دونم کیم...
نفهمیدم کی کجا کی و چطوری منو اینقدر نرم نرم عوض کرد که نفهمیدم چی شدم و کجا دارم می رم...
توی جاده یه فرعی بود که تابلو و نشونی نداشت...
دل بازیگوش من هم زد به خاکی..
به خیالش که همه جا همون خونه ی دنج و امن بچگی که هر جاش که بری آخرش یا میشه بغل بابا یا بغل مامان....
حالا عروسکا آدم شدن...
مگه همیشه آروزت این نبود که حرف بزنن؟حالا حرف می زنن...
تو دیگه لازم نیست به جاشون صدات و عوض کنی اونا از زبون خودشون حرف می زنن اما حرفایی که خودشون دلشون می خواد نه اونهایی که تو می خوای...
دیگه وقتی دلت یا دلش گرفت با ببخشید و این حرفا کار تموم نمی شه...
غریبه هیچ عجله ای برای بزرگ شدن نیست...
من ترسیدم...من مدتی میشه که ترسیدم...سخته واسه آدمی که فکر می کنه خیلی محکمه و هیچی نمی تونه از جاش تکونش بده بفهمه اونم ممکنه بشکنه مثل هر آدم دیگه...
سخته که بفهمی همیشه اتفاقات بد واسه دیگران نیست...
سخته بفهمی که تو همیشه آدم خوبه ی داستان نیستی...می خوای باشی اما یه زمانی به خودت میای و می بینی نبودی...
گاهی هم شاید دیگه مهمم نباشه که خوبه هستی یا بده....سفید یا سیاه...فقط می خوای باشی و اوضاع اون طوری باشه که تو می خوای...
دیگه گریه هات واسه شکلات و پفک و عروسک پشت ویترین و دوچرخه ی پسر همسایه نیست...
تقریبا کمتر چیزی خوشحالت می کنه...
دیگه شبا نمی گی خدایا بال بده ... یا بابابزرگ فلانی که می گن رفته کجا رفته؟می شه منم ببری بهشت ببینمش؟
این روزا بیشتر از اینکه پدبزرگا برن نوه های پدربزرگها می رن...
دیگه بهشت واست خیلی مفهومی نداره...کی می دونه کی می ره جهنم و کی می ره بهشت؟
وقتی یکی مرد یعنی مرده!فاتحه مع الصلوات...
دعاهات می شه خدایا می شه از این جهنم نجاتم بدی؟فعلا جهنم این دنیا رو سرد کن اون دنیا طلبت باشه بعدا!
بچه که بودیم دستا به آسمون نمی رفت ولی دعاها مستجاب بود...
حالا شب و روز دستا طرف خداست و دعاها بی جواب...دل که با اون نباشه چه فرقی می کنه دست به یمین بلند شه یا به یسار؟؟؟
همیشه آرزوم بود پزشک بشم...اما توی مامان بازی ها مریضا زود خوب می شدن...
کسی بهم نگفته بود حالا جای اینکه زود خوب بشن خیلی هاشون هم زود می میرن...
شاید هم تو می کشیشون کسی چه می دونه؟!
توی همون مامان بازی ها هیچ وقت بابایی در کار نبود...
همه ی بچه های بازی بابا داشتن و نداشتن...اما دل هیچ کدوم از اون مامان کوچولو ها هم گیر دل یکی دیگه نبود...
دل کوچیک من عاشق بود و عاشق شدن بلد نبود...
خدایا دلم بارون می خواد...
دوست دارم بزنم به کوه و برم...بی خیال همه ی این شهر و آدمهاش...
بی خیال همه ی اتفاقاتی که می افته و چی بخورم و چی بپوشم...
بی خیال همه ی تعلقات و وابستگی هام...
خدایا دلم بارون می خواد...
داشتم ته توی یه مساله ی خیلی مهم علمی رو از توی نت در می آوردم که خیلی اتفاقی با یه کلمه ی ساده مربوط به فیزیولوژی رسیدم به بلاگ یکی از بچه های کلاسمون!!!
الهی که یک آدم چقدر می تونه بد شانس باشه...تمام اتفاقات دانشگاه و با دوستاش و اینها رو هم نوشته بود...نمی دونم شاید هم اصلا براش اهمیت نداره کسی که این ها رو می خونه آشناست یا نه...
اونقدر داغونه که...
کل بلاگش رو از پست یک خوندم...فکر کنم ۱ ساعتی می شه که دارم گریه می کنم...
حالم از خودم بهم می خوره...اون ۳ ترمه با ما هم کلاسه اون وقت من فقط چهره ی خوشحالش رو می دیدم...هیچ وقت توی اکیپ دوستی های من نبوده اما نمی دونم شاید بشه یه جوری از این تنهایی درش آورد شاید بشه یه جوری کمکش کرد...
یاد حرف م. می افتم...هیچ وقت سعی نکن به یه پسر کمک کنی...پسرها در احمقانه ترین شرایط عاشقت می شن...
یه جورایی راست می گه...کم از این موضوع ضربه نخوردم...
بارها فکر کردم دارم به کسی کمک می کنم و روزی رسیده که اون طرف گفته بهم علاقمند شده و مجبور شدم رابطم رو کم و سنگین کنم چون اون نمی خواسته در همین حد ساده باقی بمونه و بلایی سرش اومده که به قول خودشون مصیبت تنها بودن خیلی از مصیبت دل شکستن بهتره...
دل منم که این وسط شده بود توپ فوتبال...
هنوزم همین طورم...اگر چه یاد گرفتم وقتی مطمئن نیستم کسی بهم علاقمند نمی شه بهش کمک نکنم ولی اگه کسی بیاد بهم پیشنهاد مثلا دوستی بده و من رد می کنم بعدش تا مدتها در حال سرزنش خودم هستم که اونم آدم بود فکر کن ۱ در هزار واقعا علاقه ای داشته و بعد تو چه جوری بهش گفتی نه؟!
حالا هم که بلاگ این بنده ی خدا رو خوندم دلم خیلی می سوزه...هیچ کاری نمی تونم واسش بکنم...حتی نمی تونم سعی کنم یه بخشی از تنهاییش رو به عنوان یه دوست پر کنم...
آخه من به چه دردی می خورم؟
البته خیلیش اشکال از رفتار خودمه...احتمال اینکه من به یه دوست که پسر باشه بگم دوست دارم همون قدره که به یه دوست از جنس دختر می تونم بگم...ولی خوب به خدا لحن دوستانه کاملا مشخصه...اینکه مندلم بخواد اون رو اشتباه بگیرم با لحن عاشقانه بحثش جداست...
روزی که داشتم می رفتم دانشگاه مامان گفتن: همه مثل تو نیستن اینو یادت باشه...ظرفیت هر کس در بر خورد با جنس مخالف متفاوته...
این جمله توی ذهن من موند...خیلی روی روابطم دقت کردم نتیجش هم این شد که الان دوستی هایی که با بعضی از پسرهای کلاسمون دارم کاملا توی مسیریه که من می خوام نه برای اونا فرقی می کنه من دخترم یا پسر و نه برای من...
لیندا(دختر خالم) می گه در من احساس عشق اصلا وجود نداره...گر چه من همه ی احساساتم رو با ریز ترین موارد واسش تعریف می کنم از اول تا همین اواخر سر جریان های ن. و ت.
همیشه غر می زنه سرم که: هم کلاسی که هم کلاسیه...فامیل که فامیله...دوست که دوسته...هم کار هم که هم کاره...آخرش اگه مجبور نشدیم ترشی مونارک بخوریم!
اما من فکر می کنم عشق یه جایی همین طرفاست...
پشت همین روابط ساده ی هر روز ما...پشت همین سلام گفتن ها و زیر سایه ی همین لبخندها ...
برخلاف چیزی که به نظر میاد یا حداقل اطرافیانم د مورد من فکر می کنن اصلا توی مسائل عاطفی آدم محکمی نیستم...
علت حساسیت بیش از حدم هم روی انتخاب دوست و یا نوع رابطم همینه...
چون می دونم اگر با کسی درگیر مسائل عاطفی شدم حالا چه دوستی ساده و چه بیشتر از اون دیگه خیلی کاری ازم بر نمیاد...همه چیز رو واسه اون می خوام...دختر و پسرش هم فرقی نمی کنه...
احساس من خام و نپخته است....
ر. معتقده که احساس خام یعنی احساسی که زود اویزون هر کسی می شه که عاشقشه و من از این قضیه مستثنام و این که فکر می کنم احساسم خام مربوط به اینه که هیچ وقت بهش اجازه ی تجربه ندادم
می گه تو یه افسار بستی به کودک احساستو با منطق خودت می کشیش و می گی بزرگ شو بدون اینکه بچگی یا اشتباه کنی...منطق اینه که به اندازه ی عقلت به اون هم اجازه ی شیطنت بدی...
منم تابع احساسم مثل هر دختر ۱۹ ساله ی دیگه...احساسات ناگهانی و بی منطق...
اگر همین آخری یکم دیگه طول می کشید معلوم نبود سر از کجا در می اورد...
حالا من با این هم کلاسیمون چی کار کنم؟
نرم جلو عذاب وجدان کمک نکردن رو دارم برم جلو تمام مدت ترس اینکه اون دل ببنده رو دارم...
دل من هم که بسته شدن بلد نیست...
فکر کنم مامان بابا اینو توی اون چیزایی که باید یادم می دادن از قلم انداختن...
خوبم!عالیم!هیچ وقت به این خوبی نبودم...
می دونستم پای یه احساس بی منطق و شناخت کامل یه جایی دلم جا می زنه...
راضی شد...راضی که چی بگم ... خودش خواست نه اینکه مجبورش کنم...
دل من مثل یه بچه کوچولو می مونه...اکثرا به حرف مامانش (عقلم!) گوش می ده اما گاهی هم یه دندگی می کنه اونم چه جورش...
اما فکر کنم یه کوچولو بزرگ شده...به توافق رسیدیم...
دیگه ن. بی ن.!
خواب نما نشدم...منطقم فعال شد...
خستم کردی!
خودت هم نمی دونی چی می خوای...
به جهنم که می شکنی...
فقط تونستم سر دلم داد بزنم و اینا رو بگم...
حالا من بی دل شدم...
من از تو از خودم از ما
از این احساس ترسیدم
تو باید جای من باشی
ببینی در تو چی دیدم
تو باید جای من باشی
بفهمی من چرا تنهام
بفهمی چی بهت می گم
ببینی از تو چی می خوام
تو باید جای من باشی...
نور کم چراغ...
بوی قهوه...
اشک های گاه و بی گاه و بی دلیل
دیوانه وار آشفته...
جزوه های پهن وسط اتاق...پایین مبل...رد پای خواب من کنار شومینه ی خاموش...
دل بی قراری...دل بی قراری...
ذهن من...تیک تاک ممتد ثانیه ها...
زمان...گم ... گیج...منگ...مبهوت...
من...دیوانه!دیوانه!دیوانه!
نمی گذرم ازش!نخیرم...هیچشم راه نداره...
سر پل صراط می رم جلوی این استاد محترم رو می گیرم...فقط جواب این سوال منو بده هدف از گرفتن عصاره ی ما چی بود؟
آخه کار ایشون از خیانت که هیچی از جنایت هم گذشته...
اون از مدیریتش سر کلاس اینم از درس خواستنش...
کتاب به اون نازنینی رفرنس علوم پایه آخه مگه مرض داریم از روی جزوه ی جناب عالیه بخونیم؟
فرمودند از روی کتاب نخونید که همتون می افتید...
اِ! خوب پس شما داری اونجا چی درس می دی؟
برای فهمیدن درک جزوه باید اول کتاب رو میل بفرماییم بلکه فهمیدیم...
آخه نمی دونید که مثلا ۱ ورق نوشته آخر صفحه ی دوم ۱ فعل است گذاشته...بعد می فهمی همه ی است ها و کلیه ی فعلها به قرینه ی معنوی و غیر معنوی برای رفاه حال بنده و شما حذف شده...
من نمی دونم این جزوه به زبان عربیه...فارسی پشوهه...چی چیه!
تو نهایت آرزوی هر مردی هستی...
اینو بارها شنیدم..از پسرهایی که باهاشون رابطه داشتم...از پسر عمو گرفته تا دوستهای خانوادگی...
چه فایده؟چه فایده آرزوی خیلی ها باشی ولی آرزوی مردی نباشی که نهایت آرزوی توهه!
نمی دونم شاید هم باشه...من که از دل ن. خبر ندارم...
من به دلم یاد می دم به تو فکر نکنه اما تو هم به چشمات یاد بده با نگاه من عشق بازی نکن
آرومم....وقتی هستی خیلی آرومم...اما اون روزهایی که با هم نیستیم...
تنها بودن رو به صد تا احساس علاقه ی اینجوری ترجیح می دم...
من توی هر چی محکم باشم اعتراف می کنم توی مسائل عاطفی نیستم..
نمی تونم ببینمت هر روز اما بدونم واسه من نیستی...
امروز توی ماشین نشسته بودم راننده گفت خانوم ر. ترافیک رو می بینید؟
من اگه رئیس جمهور بودم گواهی نامه ی همه ی خانومها و باطل می کردم...فکر کن اگه خانومها نبودن الان نصف این ماشینها هم نبودن...
- الان ۹۰٪ خانومها شاغلن...چه فرقی با آقایون دارن؟
- بله دیگه خانوم...همینه که این همه پسر جوون بی کار هست...خانوم که نباید کار کنه...برن بچه داریشون رو بکنن...
وا!خدا به دورتوی قرن ۱۴ این حرفهای اواخر قرن ۳ هجری چی چین؟!
(یادم نمیاد عکس رو از کدوم بلاگ سیو کردم)
خواستم شرح امروز رو بنویسم....
اما به نظرم یه جوری شد!هر چی از فیلم هندی حالم به هم می خوره زندگیم شده فیلم هندی....
مدتی بود که همش از خدا می خواستم یه جوری به من نشون بده ن. چشه؟
رفتاراش نشون می ده اونم...اما پس چرا هیچ کاری نمی کنه؟چرا آیا واقعا؟!!!
بماند که چه جوری اما معلوم شده که آقای ت.(از دوستان صمیمی ن.) از من خوشش اومده و ن. اینو می دونه...همینه که نمیاد هیچی بگه!
آخه ت. بین این همه دختر به من چی کار داری؟از همه جا باید از من خوشت بیاد؟اونی وقتی هم من دوست دارم با ن. باشم هم اون؟!!!
من و ن. نشسته بودیم توی حیاط دانشگاه و درس می خوندیم.ت. چشم از ما نمی برید...
ن: اینجا رو متوجه شدید؟
- ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد
ن: کجایی؟
- من هستم اما شما کجایید؟
ن: من که دارم درس توضیح می دم
- اما اصلا حواستون اینجا نیست
سرشو انداخت پایین...ت.
از اون طرف حیاط اومد گفت: راستی ن. میای اینجا رو ت.... آخ ببخشید اول واسه خانوم ر. توضیح بده بعد
- اگه شما عجله دارید من مشکلی ندارم
ت: نه خواهش می کنم شما درستونو بخونید
و رفت و دوباره خیره شد به ما
ن همون طور که سرش پایین بود ادامه داد من داشتم نگاش می کردم(عادت دارم وقتی یکی باهام حرف می زنه خیره بشم بهش)
سرشو آورد بالا و ساکت شد...به ت. نگاه کرد و دوباره سرشو انداخت پایین و مثل یه نوار ضبط شده ادامه داد...
۲ کلمه گفت و ساکت شد کاملا معلوم بود حواسش پرته...
لبخند زدم : پس جریان اینه
همون طور که زمینو نگاه می کرد گفت : آره
بعد انگار به خودش بیاد گفت: جریان چیه؟
- شما چی رو تایید کردید؟
ن: ببخشید ادامه ی فکر خودم بود
- منم جواب فکرتون رو دادم
ن:من که چیزی نگفتم
- همیشه که لازم نیست همه چیزو بگید
ن: متاسفم...
این یک قسمتش بود...خیلی اتفاقهای امثال ایم بین من و ن. و ت. افتاد...
یه جورایی با اون لبخند داشتم دلداریش می دادم اما توی ذهنم داشتم فکر می کردم ن. رو خفه کنم یا ت. رو؟
ن. حق انتخاب رو از من گرفته و منتظره ببینه جریان من و ت. به کجا می رسه.ن. عزیز من ترجیح می دم تنها باشم تا با کسی جز تو
ت. هم که بین این همه دختر معلوم نیست منو از کجا گیر آورده...آخه پسر خوب گیرم جالا از یکی هم خوشت اومده واسه چی می ری به دوستت می گی؟!!!
گاهی بهتره هیچ کس از آدم خوشش نیاد تا اینکه اینجوری بشه...
اومدم خونه عصبانی بودم...شاکی از زمین و زمان...
این موافق سعی می کنم با خدا حرف نزنم که یه وقت حرف بی تربیتی نگم...
حافظ رو برداشتم...
س.حرف حساب ت. چیه؟
حافظ: زآنجا که رسم و عادت عاشق کشی تست
با دشمنان قدح کش و با ما عتاب کن
س.ن. می خواد چی کار کنه؟
حافظ: خدارا ای رقیب امشب زمانی دیده بر هم نه
که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم