خدا رو شکر که امشب قسمت آخر ترانه ی مادری رو نشون می ده و ما از دستش راحت می شیم...توی هر خونه ای که باشیم چه مهمانی و چه مهمان داشته باشیم ساعت ۱۱ که می شه همه ساکت می شینن و این سریال رو نگاه می کنن تازه بعدش هم سریال های ماه رمضان شروع می شه...
من اگه ۱ ماه هم تنها باشم همیچ وقت تلویزیون و روشن نمی کنم...۱ برنامه ی به درد بخور تا حالا توش ندیدم...قبلا راز بقا نگاه می کردم که زمانش از دستم در رفته و اونم تماشا نمی کنم
اما تا وقت آزاد هست فیلم
توی فیلمهای جدیدی که دیدم تماشا کردن the other Boleyn girl رو توصیه می کنم....
خیلی وقته کم پیش میاد از این فیلمها بسازن...
a walk to remember هم یک فیلم عاشقانه ی معمولی بود...بدون هیچ نکته ای که نظر منو جلب کنه...از عشق های آنچنانی توی فیلمها خوشم نمیاد...
21 فیلم بدی نیست...صرفا جالبه...همین!
اهل دیدن فیلمهای ایرانی نیستم مگر خیلی سر و صدا کنن 2 تا فیلم همین جوری رو به سفارش یکی از دوستان دیدم:
دایره زنگی: بد نیست
مجنون لیلی: به معنای واقعی مزخرفه!...نبینید ها... اون 2 ساعت از عمر آدم رو تلف می کنه...
روز 6: گریه می کنم...دروغ گفتم! دلم می خواد گریه کنم...
تو که نمی خوای به این باور برسم که همش دروغه؟خدایا یه راه نشونم بده...
واقعا دارم ایمانم رو نسبت به اون موضوع از دست می دم...
می شنوی؟حتما می شنوی...
مدت زیادیه که دارم ازت می خوام راه درست رو نشونم بدی اما معلوم نیست واسه چی اینقدر آروم فقط نگام می کنی....
نا امیدم نکن
روز۵ : گاهی همه چیز آسون تر از اونی که انتظار داری پیش می ره...
چند وقت پیش به یاد اون قدیما رفتم توی چت روم...خواستم ببینم چی بوده که قبلا اینقدر مجذوبش بودم و شب و روزم رو پای این قوطی حلبی می گذروندم...
مثل همون موقع پر بود از آدمهای بی کار که دنبال مقاصد خیر یا شرشون می گشتن...
پی ام ها شروع شد...همون جمله های همیشگی...و سوالات همیشگی...و من مملو از تعجب!
که چطور قبلا به نظرم این چیزا مزحک نمی یود...
واقعا می گن هر چیزی یه سنی داره همینه...
حالا اونش هیچی...چه جوری مردم به هم اعتماد می کنن؟می شه هزار و یک جور دروغ تحویل داد...
از وقتی اومدم تهران تحمل تابستون واسم راحتر شده...اما باز داریم می ریم مسافرت...خیلی یهویی پیش اومد...یکی از دوستای خانوادگی تماس گرفت و دعوت کرد و خیلی آسون قرار شد که بریم!
تهران رو دوست دارم اما نه برای زندگی...درسم که تمام شد می رم توی یکی از روستاهای شمال دور از این همه شلوغی و آلودگی زندگی می کنم...
دوباره من باید یک دوره ی فشرده ی خانه داری بگذرونم...مامان و بابا به علت کار اداری مجبورن شهر دیگه ای باشن...و من توی خونه تنها!
مادر جونم در حال حاضر خارج تشریف دارن و به غیر از خونه ی مادر جون نمی تونم برم جایی بمونم...خونه ی خاله ها خیلی راحتم اما هر چی باشه خونه ی خود ادم یه چیز دیگست...
من که می دونم آخرش منو مجبور می کنن برم اونجا!
نمی دونم چرا پسرها همیشه سخت ترین راه رو برای دوستی انتخاب می کنن...نزدیک به 4 ماه می شه که بنده ی خدایی همش اس ام اس می زنه و کاملا من رو می شناسه و ادعا می کنه که توی دانشگاه منو دیده...نمی دونم کسی که اینقدر شهامت نداه که بیاد صحبت کنه چطور فکر می کنه می تونه نظر کسی رو به خودش جلب کنه؟
نعمتهای خدا اونقدر بزرگن که ما برای دیدنشون کوریم...حداقل من یکی که هستم...
از زمانی که یادم میاد همیشه دلم می خواست یک برادر بزرگتر داشته باشم...
نمی دونم باید حس امنیت خوبی به آدم بده...
می دونی ح. همیشه خوب بودنت رو و اینکه در کنارمی رو احساس کردم ولی هیچ وقت به این فکر نکردم که اگه خدا برادر رو به اون شکلی که من می خواستم بهم نداده بود بهترین برداری رو که هر کسی می تونه داشته باشه به نوعی دیگه بهم داده...بابت همه چیز ممنونم...
روز4: فکر می کردم عارف شدن کاری نداره فقط باید بخوای...من فقط دارم سعی می کنم یکی از عادت های بدم رو ترک کنم اما اونم به نوبه ی خودش سخته... نزدیک شدن به خدا کار آسونیه...اما مرد راه می خواد...
روز۳: کمی احساسی پیش رفت...اما باز
وقت نشد قبل از ساعت ۱۲ بنویسم...
پروژه ای رو روی خودم شروع کردم...
آغاز: ۴ مرداد ۸۷
مدت:۴۰ روز
پایان:۱۲ مهر ۸۷
اسپانسر:خدا
مجری: خودم
هدف: کمی ادم شدن
روز ۱: همه چیز خوب پیش رفت....بدون اتفاق غیر قابل پیش بینی...
وقتی هیچ چیز برای از دست دادن نداشته باشی شجاع می شی...
و وقتی شجاع شدی همه چیز رو به دست میاری...
اون وقت از از دست دادن اون چیزها می ترسی...
و وقتی ترسیدی همه چیز رو از دست می دی...
وقتی چیزی برای از دست دادن نداشته باشی....
گر طبیبانه بیایی به سر بالینم
به دو عالم ندهم لذت بیماری را
روز پزشک به همه ی پزشکان عزیز و مخصوصا دانشجوهای گل پزشکی مبارک... پ.ن:آپ جدی باشه واسه بعد تازه از فرودگاه اومدم هنوز چمدونم رو باز نکردم خواستم تا روز عوض نشده تبریک بگم...
من به بی تفاوتی این روزها و شبها عادت کردم...
درگیر یک حس غریبم...
حسی از جنس شبهای کم نور چراغ دیمر دار بوی عود و موسقی آروم و قهوه ی تلخ و صدای اذان...
و فکر کردن و خیرگی ممتد به یک نقطه ی بی هدف که آخرش می پرسی: من به چی فکر می کردم؟
پ.ن:باز تابستون شد و مثل همهی تابستونهای قبلی من ریختم بهم...هیچ جوری آرامشی رو که توی نیمه ی دوم سال دارم نمی تونم به دست بیارم...
پ.ن: من درختیم که فقط سالی یک بار و یک دفعه رشد می کنه و اون تابستونهاست...قبول کن شکستن پیله ی یک ساله کار آسونی نیست....
پ.ن: تا چند روز دیگه می رو مسافرت...می رم تا باز خودم رو توی یک عالمه کاغذ و کتاب و شب و روزهای به هم پیسته و بوی نای طبیعت و دیدن یک دوست قدیمی گم کنم...
دوستی که بدون اغراق گر چه هیچ وقت از اون چیزی که در درون من می گذره حرفی نمی زنه یا چیزی نمی پرسه اما انگار پشت اون همه شوخی و ساده نگری ها همه چیز رو با اولین سلام بعد از ندیدن های طولانی می فهمه...
پ.ن: از اینکه اولین بار با مردی قدم بزنم که باید فکر کنم تا آخر عمر قراره بهم سنجاق بشه بدم میاد...
پ.ن: قرار نبود اولین آپ دوبارم اینجوری بشه اما همیشه خیلی چیزها قرار نیست ولی اتفاق می افته...
شکیبایی هم رفت....
بدرود...
پ.ن: من عاشق لحن آروم و صدای دورگه ی خسرو شکیبایی هستم...