یادت میاد؟عصرهایی که بی تاب بودم خسته و کسل...یکی از عصرها مثل عصر امروز...
خستگی اون شبها که با کلی امید و خدا خدا کردن بود وآرامش و شادی...
حافظم ضعیف شده...دیگه به ندرت چیزی از اون شبها یادم میاد...
شاید ذهنم از بی فکری ماهی یک بار به اون روزها پناه میاره....اما دلم هیچ وقت نمی خواد که برگردی...۴ شنبه بود نه؟ساعت ۶ عصر...یه عصر کسل مثل خیلی از عصرها
اون حلقه ی نقره طناب دار یادته؟گفتم گرفتار می شیم....عادت می کنیم...گفتی جز این نمی خوای چیزی باشه...قول ۳۰ ساعت یادته؟
راستی اگه نمی رفتی چی می شد؟همون بهتر که رفتی...فکر کردن به موندنت می ترسونم...
روزی که پسش گرفتی یادته؟گفتم حالا؟حالا که عادت کردیم؟گفتم نکن درگیر می شیم...گفتی همینه!درست همینه...
کی می دونه درست و غلط چیه؟گفتمی مطمئنی همینو می خوای؟ ما می تونیم دوباره...گفتی فقط همینو می خوام...
دل من خسته از این دست به دعاها بردن بود...
۳۰ ساعت شد ۱ ساعت...گفتی نمی تونی بیشتر در موردش چیزی بگی...گفتی تحملش رو نداری...گفتم بعد از ۲ سال فقط همین...۵ دقیقه به نظرت کافیه؟جمعه بود...جمعه ظهر...
بعد از بعد از ۳ سال حالا چیزی نمونده...تو می خوای...من نه...گفتی مطمعنی؟گفتم همینو می خوام...گفتی می شه دوباره...گفتم نه!
یه خاطه ی قدیمی مشترک می خواد که دوباره باشیم...نه چیزی که الان هست...شاید چون تو نتونستی جاشو پر کنی...شاید چون من نتونستم...تو عادت داری به جایگزینی...
من تجربه کردم...اگر خلایی ایجاد شد می زارم باشه تا خلا خودش مثل یه سیاهچال قدیمی بمیره نه اینکه بخوام پرش کنم....سیاه چاله همه چیزو تو خودش می کشه پر نمی شه...
یادم نبود فیزیک دوست نداری...
ما چقدر خاطره داشتیم یادته؟
این روزها اونقدر خستم که ته مونده های ذهنم رو با زور لیوان قهوه ای که سعی می کنه کمی بیشتر بیدار نگهم داره قورت می دم پایین...
کار دارم...خیلی زیاد...گاهی احساس می کنم تنها نقطه ی اضافه ی کارهام خودمم....
کی می خواد خستگی هام رو باهاش قسمت کنم؟
سهم کمی نیست...
روزی که داشتم مقاله رو می فرستادم عصبانی بودم...از اینکه آیا واقعا خودم رو مسخره کردم؟!
اگه تشویقهای مستمر ب. و یکی از استادهای عزیز نبود امکان نداشت بفرستمش...
حمایتهای ب. که جای خود داره...همش زنگ می زد و می پرسید چی کار کردی و به کجا رسیدی....
آخرش هم گفتم من این مقاله رو واسه دانشگاه نمی فرستم....ب. هم گفت میلش کن واسه من...
برام از کانادا پذیرش اومده....طی یکی دو سال آینده باید برای تکمیل پروژه بریم اون ورا...
تا خدا چی بخواد...
خدایا هنوزم گیجم...باورم نمی شه از مقالم خوششون اومده!
یعنی می شه؟
یه زمانی دختری بود به اسم گ. اصلا بلد نبود دنیا رو قشنگ ببینه...همیشه تو دلش پر از شکایت و غم و غصه بود...گ. خیلی تنها بود...
یه زمانی پسری بود به اسم الف. گ. نمی دونست الف چه جور آدمیه...نمی دونست غم داره یا نه...اما می دونست از بهترین دوستاش الف. می دونست هر وقت دلش گرفت می تونه با الف. حرف بزنه... الف. همیشه کاری می کرد که گ. بخنده...حتی اگه خیلی غمگین بود...
حتی وقتی م. فوت کرده بود...بعد از اون همه ناراحتی بدون اینکه بدونه گ. چشه اونو خندوند...
چند سالی از اون روزا می گذره...
دختری هست به اسم گ. دنیا رو خوب و قشنگ می بینه...دیگه غصه براش معنایی نداره...همیشه می خنده...همیشه اطرافش پر از دوستای خوبه...هنوزم الف از بهترین دوستاشه..
پسری هست به اسم الف. الف دیگه شاد نیست...الف دیگه نمی خنده...الف دنیاش شده ناراحتی...خستگی و بریدن...الف دیگه آدمهای اطرافش رو نمی بینه همه واسش شدن عابرهای سیاه پوش...الف. دیگه حرف نمی زنه...
اون دختر چند وقت به چند وقت آروم توی گوش الف می گه : اگه بخوای به حرفات گوش می دم...
گ. می دونه اگه نمی تونه الف رو بخندونه مثل اون روزا حداقل می تونه همراش ناراحت باشه....
گ. می دونه هیچ جوری نمی تونه لطف اون روزهای الف. رو جبران کنه اما همیشه واسه ی الف. نگرانه...
حالا الف. میل خودشه...می تونه همین جوری ادامه بده یا می تونه آروم توی گوش گ. بگه چرا دنیاش اینجوری شده...چرا دیگه اونقدر مثل قبلا نمی خنده...چرا دیگه شوخ نیست...
شایدم الف راست می گه... گ. هیچ کدوم از حرفهاش رو نمی فهمه!
با گرون شدن اس ام اس های همراه اول از ۱۴ تومان به ۲۴ تومان! این جانب هم به جمع ایرانسلی ها پیوستم...(البته فقط در زمره ی اس ام اس...وگرنه مان به همون همراه اول وفادارم!)
آخه ۴ کلمه فارسی می نویسی می شه ۱ اس ام اس...
همه ی شرکت های ایران باید خصوصی بشن تا مردم یادشون بیاد باید به هم احترام بزارن...تو این روزا که فحش ندادن یعنی احترام گذاشتن برخورد کارمندهای ایرانسل واقعا چشم گیر بود...
بانک ها هم همین طور شدن...
بری مثلا بانک سامان حساب هم که نداشته باشی ۱ لیوان آب بخوای صد بار جلوت خم و راست می شن حالا اگه جرءت داری برو بانک ملی مثلا بگو می خوام پول برداشت کنم...با دمپایی از بدو ورودت می افتن دنبالت...کلی هم باید تو صف وایسی و گرما رو تحمل کنی و هزارتا چیز دیگه...
دیشب رفتم خونه ی خالم مثلا ویکندم رو اونجا بگذرونم...یکی از جزوه هام رو فاموش کردم ببرم...الان برگشتم خونه مثلا جزوه ببرم دارم آپ می کنم!
دیشب ساعت ۳ از خواب بیدار شدم هر کاری می کردم دیگه خوابم نمی برد...گفتم بی کارم چی کار کنم؟ناگاه فکر خبیثی اندر من شعله برافروخت که پاشو برو سویینی تات ببین...
تنهایی که نمی شه فیلم دید...دختر خالم رو بیدار کردم...بماند که چقدر نفرینم کرد...نشستیم فیلم دیدیم...
آ. عالیه...وسط فیلم فشارش افتاد!حالش بد شده بود...خلاصه مجبور شدیم در تاریکی نیمه شب پزشکی هم بفرماییم!
توصیه: فیلم رو نبینید...واقعا به نظرم دیدنش وقت تلف کردن بود...اولا نه ترسناکه نه چندش آور...فقط از مردم پیراشکی درست می کنن...
دوما فیلم هیچ احساسی بهت نمی ده...نه خوشحال می شی...نه ناراحت...نه مرگ کسی دلتو خنک می کنه...نه از مردنش متاسف می شی...
عملا هیچی...اما چیزی که جلب توجه می کرد متن فیلم بود که بیشتر به شکل شعر و آواز بود...ولی بگم بازم نمی ارزه وقت بزارید واسه ی شعراش ببینیدش!
نمی دونم شاید بشه یه جور دیگه هم بهش نگاه کرد...یک نمونه از فیلمهای کلاسیک!اینجوری به نظر بهتر یا حتی قشنگ میاد...
چند روز پیش از آموزشگاه رانندگی تماس گرفتن که فلان فرم رو بیا پر کن...خانومی رو دیدم که با ما میومد کلاس...
حدودا ۶۰ سالشون بود...همیشه سر کلاس می خوابیدن و صدای خر و پفشون میومد...دفعه ای که من آیین نامه دادم قبول نشدن...حالا فکر کنید تو این مدت من شهرم رو هم گذروندم گواهی نامه هم گرفتم ...ایشون برای بار هفتم اومده بودن آزمون آیین نامه بدن!
این هفته ها عجیب زود می گذرن...تا به خودم میام باز ۵ شنبه جمعه است...دیگه خیلی از تعطیلات خوشم نمیاد...اون حس خنک همیشگی رو نداره...چون نمی فهمم هفتم چه جوری می گذره...دلم می خواد برم دانشگاه...حتی روزهای تعطیل تا دیر وقت...واقعا عاشق دانشگاه شدم...
پ.ن: من و ن. تصمیم گرفتیم تمام حرفهایی رو که اون زده فراموش کنیم تا دوباره بتونیم دوستای خوبی برای هم باشیم...
یکی می گه:
- زندگی زیباست ای زیبا پسند
زیبا اندیشان به زیبایی رسند
یکی دیگه می گه:
- زندگی زیبا نیست
زندگی اجبار است
لاجرم باید زیست...
آخرش همینه...همه ی زندگی تضاد اعتقادها و یکی شدن اونهاست...
ــ یکی توی کتاب آناتومیم نوشته: تسخیر قلب کوچک یک زن از تسخیر بزرگترین کشورها سخت تر است!
ــ این مدت که داشتم منطقی فکر می کردم متوجه شدم هنوز آمادگی پذیرش کسی رو ندارم دست و پام رو می بنده...فکرهای بزرگتری دارم که این جور علاقمندی ها توش جایی نداره...گذشته از اون در مورد ن. اشتباهی که کردم این بود که بین علاقمندی و خوش اومدن نتونسته بودم افتراق قائل بشم.
من فقط از اون خوشم می اومد...آدم ممکنه از خیلی ها خوشش بیاد دلیل نشد که...
حالا راضی تر از اونیم که قرار باشه هر اتفاق دیگه ای بیفته....
حداقل فایدش این بود که باعث شد به شرایط الانی خودم فکر کنم و ببینم اگر واقعا موردی پیش اومد که من بهش علاقمند بشم می تونم بپذیزمش یا نه...
من و ن. توی یک گروه تحقیقی افتادیم...این مدت رابطم باهاش خیلی بیشتر بود...دیدم واقعا نمی تونم به چشمی جز هم کلاسی بهش نگاه کنم...
گاهی بحث هامون رو منحرف می کرد...می زد جاده خاکی...از چیزهایی حرف می زد که من اصلا لزومی نمی دیدم در موردشون صحبت کنیم..
ن: می شه از این به بعد بیشتر با هم باشیم؟
م:اگه تحقیق کاری داشته باشه چرا که نه؟
ن: بعد از تحقیق چی؟می شه بیشتر با هم آشنا بشیم؟
م: من فکر می کنم ۷ سال زمانی کافییه برای در حد هم کلاسی آشنا شدن.
ن: اگه من نخوام در حد...
م:(حرفشو قطع کردم) آقای ا. خواهش می کنم....ما الان هم کلاسی های خوبی هستیم ....این رابطه رو خراب نکنید...
ن: دختر خیلی سختی هستی...
ــ ت. یک سی دی رپ بهم داده...واقعا آدم روان پریشی می گیره...نمی گم همشون زشتن...همه جورش توش هست...زشت ...قشنگ...بی ادبی...با ادبی...ولی حتی قشنگهاش هم آرامشی به آدم نمی دن...
ت. می گه از علائم پیریه! دیگه جوونها رو درک نمی کنم!یادم میاد راهنمایی هم که بودم تب مرلین منسون بین بچه ها بود بدون اینکه بفهمن چی چی می گه گوش می دادن...
ــ درسهام سنگین شده...کلی کار دارم...
ــ پوست نارنگی روی میز؟! هر چی داشتیم این یکی دیگه جز برنامه نبوده...کی اینو اینجا گذاشته؟!
ــ ک. می گه شب و روز دعا می کنه که پسرداییش هم دوسش داشته باشه...می گه دعاهام جواب می گیره...
یاد روزی افتادم که هم بازی بچگی هام اون حرف رو زد...احساس کردم تمام روزهایی که با هم داشتیم رو خراب کرد و شخصیت من و خودش رو زیر سوال برد....از اون به بعد ازش متنفر شدم...متنفر که نه!ارزشش رو واسم از دست داد...حالا اگه اون بشینه شب و روز دعا کنه که منم دوسش داشته باشم دعاش مستجاب می شه؟خوب خدا به دل من هم نگاه می کنه...خدا رو شکر که خدا خدای همست...هنوزم که یاد اون روز می افتم خجالت می کشم...
بعد از اون ماجرا اگه همین دوتا دوست خوب نتی( حسین و امیر عزیز) رو نداشتم اعتمادم رو نسبت به همه ی پسرها از دست می دادم...
وقتی بهش گفتم آخه تو چه جوری روت می شه این حرفو بزنی؟خجالت نمی کشی؟مثل برادرم می مونی...
گفت: آخه نمی شه عاشق تو نشد...هیچ کس نمی تونه...
خوبه این عشق رو گذاشتن...که هر بی جنبگی و خراب کاری هست بندازن گردن اون...دروغ که خفگی نمی یاره...
پ.ن: خدایا شکرت...
چه فروزنده است ایمان... چه عابر است دوستی....
ایمان دارم که عشق تعلق است عشق وابستگی است...
عشق باورترین تمام میوه های زندگی است...
یاد تو هر لحظه با من است اما یاد...
انسان را بیمار می کند...
در پایدارترین شادی ها نیز غمی نهفته است....
در پاکترین اعمال قطره ای ناپاکی...
پ.ن: اصل متن رو نوشتم...شخصا به جاهاییش عقیده ندارم!
پ.ن:اینجا گرد گیری می خواد...غمگین شده و کسل...
پ.ن: اگر جوایای حال باشید خوبم مثل همیشه!
بالاخره دل من هم خدایی داره...
رابطه ی من و ن. همش با بحث پیش میره...
علاقم رو گذاشتم کنار...دارم سعی می کنم منطقی باشم و بدون هیچ احساسی بیشتر بشناسمش...اگر مشکلی نبود بعد به این هم فکر می کنم که می تونم بهش علاقمند بشم...
مثل همیشه منطقم برنده شد...بیچاره دلم!
به قول مامان احساسی که من نسبت به ن. دارم به همه چیز شبیه جز علاقه!