الف.

یه زمانی دختری بود به اسم گ. اصلا بلد نبود دنیا رو قشنگ ببینه...همیشه تو دلش پر از شکایت و غم و غصه بود...گ. خیلی تنها بود...

یه زمانی پسری بود به اسم الف. گ. نمی دونست الف چه جور آدمیه...نمی دونست غم داره یا نه...اما می دونست از بهترین دوستاش الف. می دونست هر وقت دلش گرفت می تونه با الف. حرف بزنه... الف. همیشه کاری می کرد که گ. بخنده...حتی اگه خیلی غمگین بود...

حتی وقتی م. فوت کرده بود...بعد از اون همه ناراحتی بدون اینکه بدونه گ. چشه اونو خندوند...

چند سالی از اون روزا می گذره...

دختری هست به اسم گ. دنیا رو خوب و قشنگ می بینه...دیگه غصه براش معنایی نداره...همیشه می خنده...همیشه اطرافش پر از دوستای خوبه...هنوزم الف از بهترین دوستاشه..

پسری هست به اسم الف. الف دیگه شاد نیست...الف دیگه نمی خنده...الف دنیاش شده ناراحتی...خستگی و بریدن...الف دیگه آدمهای اطرافش رو نمی بینه همه واسش شدن عابرهای سیاه پوش...الف. دیگه حرف نمی زنه...

اون دختر چند وقت به چند وقت آروم توی گوش الف می گه : اگه بخوای به حرفات گوش می دم...

گ. می دونه اگه نمی تونه الف رو بخندونه مثل اون روزا حداقل می تونه همراش ناراحت باشه....

گ. می دونه هیچ جوری نمی تونه لطف اون روزهای الف. رو جبران کنه اما همیشه واسه ی الف. نگرانه...

حالا الف. میل خودشه...می تونه همین جوری ادامه بده یا می تونه آروم توی گوش گ. بگه چرا دنیاش اینجوری شده...چرا دیگه اونقدر مثل قبلا نمی خنده...چرا دیگه شوخ نیست...

شایدم الف راست می گه... گ. هیچ کدوم از حرفهاش رو نمی فهمه!