روز ۱۱

این روزها نمی دونم واسه چی اینقد اتفاقات نا خوشایند رخ می ده... 

احتمالا خدا خواسته به زندگیم تنوع بده.. 

ولی خدایا من به همون روند قبلی هم راضیم ها... 

 

روز ۱۱: دیگه حالم از اون موضوع به هم می خوره...بیشتر برام عادت شده یا یه جور رفتار... 

دیگه حتی مواظبش نباشم هم کار دستم نمی ده... 

هشدار: مغرور نشو!فهمیدی؟ 

آدم باش...آدم بمون... 

 

۱ عدد ویروس بسیار بی تربیت قدیمی new folder virus گریبان گیر کامپیوتر فلک زده ی من شده ... 

این آنتی ویروسها هم که به درد تزئین و دلگرمی می خورن... 

نه norton پیداش می کنه بکشش نه macfee.... 

خوب من گناه دارم...چی کار کنم؟ 

 

از اساتید محترمی که احیانا sims2 بازی می کنن کسی می دونه چه جوری می شه خونه ساخت؟توی ورژن های قبلیش راحت بود ولی توی این یکی tools غیر فعال شده...  

 

پ.ن:کاش راست واقعیت داشت...اون وقت تا حدودی از خفه کردنت صرف نظر می کردم... 

 

دوباره یکی از اون گودزیلا های پرنده توی اتاقم پیدا شده... 

من از پشه متنفرم... 

 

2 سالی می شه که هر روز مهم مذهبی من زودتر می خوابم... 

همیشه دنبال یه معجزه می گردم... 

از همون معجزه هایی که توی مشهد دنبالش بودم... 

خدا هم نشونم نمی ده می خواد ببینه من آدم می شم یا نه...که می بینه نمی شم... 

خداجون این پشتکارت رو واسه یکی دیگه به کار بگیر...من به این یکی بندت شک دارم که درست بشه... 

خلاصه اینکه شب قدر قبلی 1 ساعت دعا خوندم خوابیدم... 

معجزه که هیچی...هر چی خواب چرند می شد ببینم دیدم.. 

می گم آدم باش همینه...بنده ی خدا اگه قرار بود چیزی رو بهت نشون بده خودش می ده تو چته اینقدر زور می زنی؟تازه اونم به روش خوابیدن! 

نتیجتا اینکه منم امشب بیدار می مونم و آویزون درگاه خدا می شم... 

خدایا من نمی خوام مشکلاتم رو حل کنی...به من عقل بده که خودم رو توی مشکل نندازم... 

 

 ف. چند وقتی می شه که اخلاقش عوض شده...حیف که اونقدر باهاش صمیمی نیستم که بخوام ازش چیزی بپرسم...ناراحت بودنش عذابم می ده...

dance me to the end of love

 

 

راستی امروز روز دهم بود!

هعی...

معلوم نیست این چند روز چه مرگم شده... 

دیروز همه ینوادگان رفتیم فرحزاد...کلی خوش گذشت...شب خسته و کوفته اومدیم خونه... 

دیروز صبح درس خوندم...عصر رفتیم پونک...آیس پک خوردیم و کاریکاتومون نقاشی شد! 

امروز صبح دوباره درس خوندم و عصر رفتیم میلاد و یک دونه لاک پشت خریدم و اسمش رو گذاشتم سنجر قلی... 

کسی می دونه سنجرقلی و امثالهم چقد عمر می کنن؟ 

 

اما معلوم نیست این چند روز چم شده... 

نکبتی شدم به نوبه ی خودم... 

بد اخلاق... بی حوصله... 

اه!حوصلم رو سر بردی...باز چته؟ 

 

پ.ن:بزار خیال کنم منم اونی که دلتنگی براش 

اونی که وقتی تنهایی پر می شی از حال و هواش

باز هم...

دیشب خوابش رو دیدم...مهربون بود...مثل اون موقع ها که هنوز دعوامون نشده بود... 

یک کیسه دستش بود...گفتم توش چیه؟گفت دستتو بگیر تا بریزم توش... 

کلی پفک حلقه ای توش بود... 

 

کلی مزخرف نوشته بودم که پاکشون کردم... 

بماند.... 

این حرفها گفتن نداره...

روز شمار تعطیل!

۱ سال پیش حوالی همین روزا با کلی امید و آرزو رفتم دانشگاه... 

حالا راضی ام...راضی راضی... 

خدا رو شکر همه چیز خیلی بهتر از اونی بود که فکر می کردم.... 

مرسی...خیلی مرسی! 

 

هیچ وقت فکر نمی کردم زندگیم اینقدر مهیج باشه... 

داره یه اتفاقاتی می افته... 

مامان خیلی راضی نیستن..نه به خاطر اون موضوع...به خاطر عاملی که این شرایط رو ایجاد کرد... 

ولی من به شدت از این تجربه ی جدید و مبهم استقبال می کنم... 

نمی دونم می شه یا نه... 

نمی دونم چی پیش میاد... 

هر چی باشه من راضی ام... 

 

اگر شد ۲ ماه نمی نویسم..یعنی نمی تونم بنویسم... 

بنا به دلایل محرمانه! 

 

 

پ.ن: تو مثل بارون اومدی عاشق و آشنا 

اومدی خنده شد گریه هام 

تورو می خواسته دل از خدا... 

 

 

 

 

روز شمار تعطیل 

اعتراف! 

من اشتباه کردم...برنامه ی ۴۰ روزم رو شکستم... 

به قول استاد روانشناسی ترم ۱: توی شرایط روحی مختلف احساس و تصمیم گیری کاملا متفاوت و گاهی متضاده...ولی دلیل نمی شه هیچ کدوم اشتباه باشن... 

 

من اون شب کار درستی کردم ولی تاوان شکستن قولم رو هم می دم... 

اشتباهم و جبران می کنم و بعد ادامه ی روز شمار... 

اگر بودم که می نویسم اما اگه این قضیه درست شد که نمی تونم بنویسم یعنی نیستم که بنویسم... 

بقیه اش بماند.... 

روز...

پنجره ی باز...غروب نیمه دل گیر تهران...صدای پرنده های نیمه پژمرده ی پاییزی... 

پاییز...فصل مورد علاقه ی من...مهر...ماه شروع مدارس...دوباره حال و هوای همون دختر اول دبستانی... 

کتابهای چیده در رفک های نیمه منجمد کتاب خانه...ذهن خاک گرفته ی من...آرام آرام آرام... 

بوی قهوه فضای خونه رو پر کرده...رقص موزون دودش از کنار نوشته های بی جون این صفحه ی براق خودنمایی می کنه... 

یاد گرفتم...خیلی چیزها رو یاد گرفتم.. 

 

سلام...باز من برگشتم...  

این بار رفته بودم مشهد...حسابی واسه خودم مونارکوپولو شدم... 

همیشه وقتی به نیت مشهد قصد سفر می کنم انتظار یه چیز عجیب رو می کشم...یه معجزه... 

وقتی می رم تو حرم...همه ی دعاهایی و خواسته هام رو فراموش می کنم...فقط خیره می شم به مردمی که هر کس با هزار خواسته و آرزو اومده...نگاهم رو چهره ها و پاهاشون می دوه... 

یکی خیس گریست و یکی بی تفاوت می خنده... 

یکی نذر کرده صحن ها رو پای برهنه قدم بزنه و یکی دیگه با خادم سر اینکه کفشداریشو گم کرده و حالا با چی از روی زمین قدم برداره بحث می کنه... 

یه گورهان آدم با چادهایی که پشتشون گره دادن با آرنج های از غلاف در آورده حاضرن به قصد جونت بزننت تا برسن به ضریح و پشت سر هم داد می زنن یا امام رضا... 

هر چی فکر کردم دور اون مقبره ی طلایی دنبال چی می گردن به جایی نرسیدم... 

سنگ و چوب که حاجت نمی ده...اون امامی مهمه که به قصد زیارتش اومدیم... 

گاهی فکر می کنم خدا این جور جاها رو واسه آروم شدن دل ماها گذاشته...وگرنه یکی اون ور دنیا از امام رضا می خواد که شفاعتش رو بکنن حاجتش روا می شه... 

این جور جاها واسه ذهن های محدود بشریه که باید بره...ببینه...دست بزنه...تا باور کنه... 

گاهی حرفهایی رو می شنیدم که گر چه به حسابی دعا و مناجات بود اما مثل حرفهای بت پرستها می موند.... 

نمی شد فهمید دارن خدا رو می پرستن...امام رضا رو...یا در و دیوار رو... 

یه عده هم با چهر های روحانی آروم طوری دعا می کردن که احساس می کردم الان آسمون باز می شه و در خواستشون می افته پایین... 

توی این آدما من کجا بودم و چی می خواستم نمی دونم...فقط راه افتاده بودم توی حرم...بدون اینکه حتی مناجات خاصی توی دلم بکنم...من فقط آروم بودم... 

همون قدری اثر از معجزه می دیدم که هر جای دیگه دیده می شد... 

اما آرامش روحانی این جور جاها کمتر پیش میاد...برای منی که امسال هم نتونستم اعتکاف برم لازم بود یه جورایی باز برگردم به خودم... 

 

اندر وصف شاهکار هام هم اینکه یه بار وقتی رسیدم کنار مقبره نور سبز رو دیدم...خوشجال شدم که نور رستگاری تابیده و من در همون لحظه دستگیرش کردم...چشمم خورد به مهتابی های سبزی که بالا بودن...قیافم دیدن داشت.... 

 

الف. عن قریب داره می ره جز هلو انجیری ها...آقا دارن مزدوج می شن... 

 

ف. حالم رو بهم می زنه...همه ی فامیل از علاقه ی کالش نسبت به من خبر دارن...در واقع خانواده ی ما آخرین خانواده ای بود که این ماجرا رو فهمید...هر وقت مادر یا پدرش خواستن بحثی رو شروع کنن یه جورایی مامان بابا جوابشون رو دادن...همیشه هم با بحث ازدواج فامیلی شروع می کنن و همیشه این مکالمه تکرار می شه که مونارک همیشه می گخ اصلا مگه می شه با فامیل ازدواج کرد؟ 

آخه واقعا مگه می شه با فامیل ازدواج کرد؟خوب فامیا فامیله دیگه... 

ت. می گه تو آخرش می مونی رو دستمون...فامیل رو که می گی فامیله...دوست که دوسته...همکلاسی که همکلاسیه... 

خوب دروغ می گم مگه؟  

فامیل درجه ۱ نیست ولی هر چی که هست در مورد اون اگه غریبه هم بود...

 

خلاصه به پیشنهاد خاله قرار شده مامان بابا بزارن یه بار این بشر کامل حرفشو بزنه که جواب قطعی رد بهش بدن... 

 

مادرش نشسته پیش من یک ساعت از اینکه من به پسرهام به اندازه ی دخترها جهیزیه می دم و عروس من حتی لباس تنش رو هم نباید بیاره و خونه و ماشین به نامش می کنم و این چیزا 

هیچ وقط فکر نمی کردم این جور مسائل به این زودی ها شروع بشه...حداقل فکر می کردم ۵-۶ سال دیگه اولین مورد پیش میاد...ولی توی همین ۱ سال.... 

خدا رو شکر ازدواج که حالا حالا ها از من به دوره...ولی کاش من توی همون زمانی بودم که باید با چادر گل گلی چای می بردی جلوی این و اون... 

 

می گن۴۰ عدد مقدسیه...خیلی از تکامل ها توی ۴۰ بوده ... 

نمی گم آدم شدم..نمی گم خوب شدم...اما حداقل توی اون ۱ موردی که داشتم روش کار می کردم موفق بودم... 

هنوز تا ۴۰ خیلی مونده... 

خیلیش هم گذشته... 

من هنوز منتظر تکاملم...

 

  اگه ننوشتم چون نبودم ولی نشکستم...

روز...: نمی دونم روز چندم...مهم اینه که من آرومم...تمام این مدت آروم بودم... 

 

 

پ.ن:روی سیستم بدی افتادم...بعد از کوچکترین تفریح احساس عذاب وجدان و تلف کردن عمر می کنم...هر چی هم بهم می گن تفریح هم لازمه و اگه نباشه نمی شه بقیه ی کارها رو درست انجام داد و از این چیزها فایده نداره....

روز ۹

روز ۹: گاهی وقتی توی عکسها به خودم نگاه می کنم احساس می کنم خباثتی اون ته ته چشمام هست که اصلا ازش خوشم نمیاد... 

همین باعث می شه بدونم تا آدم شدن راه زیادی دارم...

روز ۸

دیروز رفتیم پارک چیتگر که دمار از روزگار خودمون در بیاریم و بسی لذت ببریم...

ساعت ۱۰ من و ت. رفتیم پیست دوچرخه سواری بانوان!(جهت اطلاع آقایون: اونجا منطقه ی آزاد شدست هر کی با هر لباسی که می خواد میاد)

حدودای ساعت ۳ بود که اومدیم بیرون...

نفهمیدیم که چی کار کردیم...واقعا نفهمیدیم!

اولادش که رنگ زغال اخته شدیم...انگار گذاشتنمون توی کوره و درمون آوردن...

دومندش از شدت کوفتگی و پا درد روزگار بر ما سیاه گشته...

من نمی فهمم این همه ورزش می کنم کجا می ره...حالا ورزش هیچی ولی خیلی پیاده روی می کنم...

 

کلا موجودی هستم که زیتون خیلی دوست دارم...۱ کیلو زیتون بیش از ۲ روز در خونه ی ما دووم نمیاره...دیروز نهار هم زیتون و دوغ و نون خوردم شب هم ضعف کردم افتادم رو دست مردم...

 

کتاب کوری رو خوندید؟فکر کنم تابستون پارسال بود که خوندمش.من خوشم اومد. 

 

من هم مثل 99% آدمهایی که می شناسم شبها احساساتم قلمبه می شه...حالا این قلمبگی و فوران وقتی بیشتر می شه که وسط شب از خواب بیدار شم...

اون وقت ممکنه واسه یه موضوع ساده که در طول روز خوشحالم کرده بزنم زیر خندهیا سر یه موضوع الکی گریه کنم...

و از اونجایی که ذات خبیث خودم رو خوب می شناسم دوباره زود می خوابم که به مرحله ی فوران نرسم.

الف. همیشه می گه: تو دیوونه ای فقط ظاهر حفظ می کنی که اونم بعضی وقتا نمی کنی...

دیشب وقتی از خواب پریدم نسبت به خودم احساس افتخار می کردم...فکر کنم مدارهام اتصالی کردن...

 

با این چیزهایی که این بار نوشتم احساس کودن بودن ناگهانی وگذرا بهم دست داد.

 

14 تشریفم رو می برم مسافرت و 20 تشریفم رو بر می گردونم.

(اگه خدا بخواد%)

 

این ترم خیلی کار دارم.کلی درس!کم کم دارم نسبت به علوم پایه احساس خطر می کنم....حس کنکور بهم دست داده.می گن کمتر کسی هست که قبول نشه و از ما به دوره.اما اون باقت شناسی کوفتی که ما خوندیم خبر از درسهای نا جوری می ده!

می گن جنین سخت تره.توی این تعطیلی ها یکم جنین و نورو خوندم.به نظر سخت نمیومد...

اما هیچی بیوشیمی نمی شه...از این درس متنفرمحکم جغرافی چهارم دبستان رو داره

خلاصه اینکه این ترم باید به لطف تغذیه بیوشیمی رو هم مرور بفرماییم!

 

روزهای انتخاب رشته خیلی از دوستهام تماس می گرفتن.چه اونهایی که به نوعی باهام آشنا بودن و چه کسایی که هم کلاس بودیم و پارسال قبول نشده بودن...

جدا به همشون توصیه کردم پزشکی نرن...

اگر من خودم دوباره بخوام انتخاب رشته کنم همین رشته رو انتخاب می کنم اما پزشکی چیزی بیش از علاقه می خواد واقعا باید عاشق باشی وگر نه باختی...

کم نیستن هم کلاسی های الان ما که پشیمونن...

واقعیت اینه که درسها آسون نیستن...نمس گم سختن اما زیادن و تفکر بر انگیز حافظا!

خلاصه اینکه مرد ره می خواهد...

 

 

 

روز 8: نزدیک بود بلغزم...خدا نجاتم داد...

روز ۷

حالا گیرم من دروغ بگم تو چرا باور می کنی؟

روز ۷:من خوبم..هیچ وقت بهتر از این نبودم

روز ۶

خدا رو شکر که امشب قسمت آخر ترانه ی مادری رو نشون می ده و ما از دستش راحت می شیم...توی هر خونه ای که باشیم چه مهمانی و چه مهمان داشته باشیم ساعت ۱۱ که می شه همه ساکت می شینن و این سریال رو نگاه می کنن تازه بعدش هم سریال های ماه رمضان شروع می شه...

من اگه ۱ ماه هم تنها باشم همیچ وقت تلویزیون و روشن نمی کنم...۱ برنامه ی به درد بخور تا حالا توش ندیدم...قبلا راز بقا نگاه می کردم که زمانش از دستم در رفته و اونم تماشا نمی کنم

 

اما تا وقت آزاد هست فیلم

توی فیلمهای جدیدی که دیدم تماشا کردن the other Boleyn girl رو توصیه می کنم....

خیلی وقته کم پیش میاد از این فیلمها بسازن...

 

 

a walk to remember هم یک فیلم عاشقانه ی معمولی بود...بدون هیچ نکته ای که نظر منو جلب کنه...از عشق های آنچنانی توی فیلمها خوشم نمیاد...

 

21 فیلم بدی نیست...صرفا جالبه...همین!

 

اهل دیدن فیلمهای ایرانی نیستم مگر خیلی سر و صدا کنن 2 تا فیلم همین جوری رو به سفارش یکی از دوستان دیدم:

 

دایره زنگی: بد نیست

مجنون لیلی: به معنای واقعی مزخرفه!...نبینید ها... اون 2 ساعت از عمر آدم رو تلف می کنه...

 

 

روز 6: گریه می کنم...دروغ گفتم! دلم می خواد گریه کنم...