خیلی وقتها مرز بین دوست داشتن نگاهت و عادت به اون رو نمی دونم... 

هر چی هست می دونم خداحافظی اونم واسه ۲۰ روز٬ ندیدنت٬ نشنیدن صدات٬ ... خیلی سخته...خیلی سخت! 

 

 

 

پ.ن: هنوز تکلونوژی تلفن اینجا اختراع نشده...

فقط فردا ...

 چی شد؟

 

 

 

نمی دونم

۲۰.بیست!

نصفش گذشت... 

فکر نمی کردم انقدر راحت باشه... 

گاهی خدا هوای آدم رو بیش از اون چیزی که انتظار می ره داره. 

یا شاید هم به اندازه ی همیشه داره و ادم چشمش یه کوچولو باز تر می شه. 

شکر

آخرش که چی؟

که چی بشه؟ 

که من لبخند بزنم و بگم آره و تو بگی تموم شد.بهت قول می دم و سعی کنم بشم مثل دخترهای احمق و باور کنم که راسته اون چیزی که هیچ وقت وجود نداشته و صدای آهنگ رو زیاد کنی که بیشتر کر بشم واسه اون چیزایی که می شنوم و هر خزعبلاتی که دلت می خواد بکنب تو مخم و منم خیلی وقت قبلش مغزم و فروخته باشم به یکسری نگاه ساده و بی قانون که فرداش بیای و بگی توهم بود و پارانوئید داشتی و چرندیات کتاب های روانشناسی رو که واسه در رفتن از مخمصه های این چنینی که خودت درستشون کردی و امیدواری به پست آدمهای باهوش نخوری یا اگه می خوری چه می دونم شاید با یه ترفند دیگه یا شاید هم مثل همین بار مثل مارهایی که با نگاه کردن به طعمه هیبتوتیزم می کنن خامشون کرده باشی که نگن چی شد و چرا شد ... 

لطفا تموم کن این بازی مسخره ی می خوام و نمی خوام رو...

۱۸.لعنت به تو و کارات

رقص خودکار توی دستاش... 

داشت دیوونم می کرد... 

  

  

لعنت به تو و کارات که اینجوری داری درگیرم می کنی...

love is a game

گفت یه جایی یه جوری شروع می شه که اصلا نمی فهمی... 

وقتی به خودت میای می بینی خیلی وقته شروع شده و آروم تا اینجاش پیش رفتی... 

 

خزعبلات عاقلانه!

اون چیزایی که تو بهشون می گی خزعبلات روانشناسی من می گم بعد دیگه ی زندگی بشری... 

واسه چی می خوای قانعم کنی؟تو کار خودتو بکن منم کار خودم...

۱۳.از ۶۵ تا تیرکمون سنگی

بالاخره که چی؟ 

غالبا جذب متولدین ۶۵ به قبل می شم...

قمار

من قمار می کنم... 

تو دلت را می بازی ... 

۱۲.استاد؟!

همیشه سایه ی یک خلا رو توی خودم احساس می کنم... 

درس خوندن به تنهایی هیچ وقت ارضام نکرده... 

بعد از اون همه دردسر بی نتیجه ای که واسه تحقیق قبلی با گروه تحقیقات کشیدم و آخرش راه به جایی نبر خیلی امیدی به این یکی نداشتم... 

چند وقت پیش پروپوزال تهیه کردم و این بار به جای اینکه بدم به گروه تحقیقات فرستادم پیش مدیر گروه ایمونو ... 

یک عدد آقای دکتر خدا مدیر گروهه...من با کمال پررویی اسم ایشون رو به عنوان استاد راهنما نوشته بودم...انتظار برخورد جدی داشتم ولی اینقدر از دوندگی های بی نتیجه خسته شده بودم که گفتم یا می شه یا نمی شه! 

امروز احضار شدم دفتر استاد! 

استاد یک کلمه حرف هم نزدن که چرا اسم منو نوشتی یا چرا پروپوزالت رو فرستادی واسه من یا هیچ چیز دیگه فقط گفتن:ok با هم این کارو می کنیم جواب PCR رو کی میاری؟ 

داشتم شاخ در می آوردم....فکر می کردم تازه اگه قبول کنن باید کلی دنبال هماهنگی با آزمایشگاه باشم که استاد زحمت همه ی کارها رو کشیده بودن... 

این روزها مجبورم تا حدودای ۶ بمونم دانشگاه و توی آزمایشگاه کار کنم...احساس مفید بودن می کنم... 

همیشه وقتی مشغول تحقیقی هستم اون خلا پر می شه... 

خدایا کمکم کن این یکی مثل قبلی نشه....