به خیر گذشت...

خوبم!عالیم!هیچ وقت به این خوبی نبودم...

می دونستم پای یه احساس بی منطق و شناخت کامل یه جایی دلم جا می زنه...

راضی شد...راضی که چی بگم ... خودش خواست نه اینکه مجبورش کنم...

دل من مثل یه بچه کوچولو می مونه...اکثرا به حرف مامانش (عقلم!) گوش می ده اما گاهی هم یه دندگی می کنه اونم چه جورش...

اما فکر کنم یه کوچولو بزرگ شده...به توافق رسیدیم...

دیگه ن. بی ن.! 

خواب نما نشدم...منطقم فعال شد... 

بی دل شدم!

خستم کردی! 

خودت هم نمی دونی چی می خوای... 

به جهنم که می شکنی... 

فقط تونستم سر دلم داد بزنم و اینا رو بگم... 

حالا من بی دل شدم... 

                    

would you?

would you please let me die? 

I beg you just a chance! 

تو باید جای من باشی...

من از تو از خودم از ما 

از این احساس ترسیدم 

تو باید جای من باشی  

ببینی در تو چی دیدم 

تو باید جای من باشی  

بفهمی من چرا تنهام 

بفهمی چی بهت می گم 

ببینی از تو چی می خوام 

تو باید جای من باشی... 

                                        

دیوانه

نور کم چراغ... 

بوی قهوه... 

اشک های گاه و بی گاه و بی دلیل 

دیوانه وار آشفته... 

جزوه های پهن وسط اتاق...پایین مبل...رد پای خواب من کنار شومینه ی خاموش... 

دل بی قراری...دل بی قراری... 

ذهن من...تیک تاک ممتد ثانیه ها... 

زمان...گم ... گیج...منگ...مبهوت... 

من...دیوانه!دیوانه!دیوانه! 

 

آخه استاد محترم...

نمی گذرم ازش!نخیرم...هیچشم راه نداره... 

سر پل صراط می رم جلوی این استاد محترم رو می گیرم...فقط جواب این سوال منو بده هدف از گرفتن عصاره ی ما چی بود؟ 

آخه کار ایشون از خیانت که هیچی از جنایت هم گذشته... 

اون از مدیریتش سر کلاس اینم از درس خواستنش... 

کتاب به اون نازنینی رفرنس علوم پایه آخه مگه مرض داریم از روی جزوه ی جناب عالیه بخونیم؟ 

فرمودند از روی کتاب نخونید که همتون می افتید... 

اِ! خوب پس شما داری اونجا چی درس می دی؟ 

برای فهمیدن درک جزوه باید اول کتاب رو میل بفرماییم بلکه فهمیدیم... 

آخه نمی دونید که مثلا ۱ ورق نوشته آخر صفحه ی دوم ۱ فعل است گذاشته...بعد می فهمی همه ی است ها و کلیه ی فعلها به قرینه ی معنوی و غیر معنوی برای رفاه حال بنده و شما حذف شده... 

من نمی دونم این جزوه به زبان عربیه...فارسی پشوهه...چی چیه!

خزعبلات نامه!

تو نهایت آرزوی هر مردی هستی... 

اینو بارها شنیدم..از پسرهایی که باهاشون رابطه داشتم...از پسر عمو گرفته تا دوستهای خانوادگی... 

چه فایده؟چه فایده آرزوی خیلی ها باشی ولی آرزوی مردی نباشی که نهایت آرزوی توهه! 

 نمی دونم شاید هم باشه...من که از دل ن. خبر ندارم... 

 

من به دلم یاد می دم به تو فکر نکنه اما تو هم به چشمات یاد بده با نگاه من عشق بازی نکن 

 

آرومم....وقتی هستی خیلی آرومم...اما اون روزهایی که با هم نیستیم... 

 

تنها بودن رو به صد تا احساس علاقه ی اینجوری ترجیح می دم... 

من توی هر چی محکم باشم اعتراف می کنم توی مسائل عاطفی نیستم.. 

نمی تونم ببینمت هر روز اما بدونم واسه من نیستی... 

 

امروز توی ماشین نشسته بودم راننده گفت خانوم ر. ترافیک رو می بینید؟ 

من اگه رئیس جمهور بودم گواهی نامه ی همه ی خانومها و باطل می کردم...فکر کن اگه خانومها نبودن الان نصف این ماشینها هم نبودن...

 - الان ۹۰٪ خانومها شاغلن...چه فرقی با آقایون دارن؟ 

- بله دیگه خانوم...همینه که این همه پسر جوون بی کار هست...خانوم که نباید کار کنه...برن بچه داریشون رو بکنن... 

وا!خدا به دورتوی قرن ۱۴ این حرفهای اواخر قرن ۳ هجری چی چین؟!  

(یادم نمیاد عکس رو از کدوم بلاگ سیو کردم) 

عجب!

خواستم شرح امروز رو بنویسم.... 

اما به نظرم یه جوری شد!هر چی از فیلم هندی حالم به هم می خوره زندگیم شده فیلم هندی....  

مدتی بود که همش از خدا می خواستم یه جوری به من نشون بده ن. چشه؟ 

رفتاراش نشون می ده اونم...اما پس چرا هیچ کاری نمی کنه؟چرا آیا واقعا؟!!! 

 

بماند که چه جوری اما معلوم شده که آقای ت.(از دوستان صمیمی ن.) از من خوشش اومده و ن. اینو می دونه...همینه که نمیاد هیچی بگه! 

آخه ت. بین این همه دختر  به من چی کار داری؟از همه جا باید از من خوشت بیاد؟اونی وقتی هم من دوست دارم با ن. باشم هم اون؟!!! 

من و ن. نشسته بودیم توی حیاط دانشگاه و درس می خوندیم.ت. چشم از ما نمی برید... 

ن: اینجا رو متوجه شدید؟ 

- ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد 

ن: کجایی؟ 

- من هستم اما شما کجایید؟ 

ن: من که دارم درس توضیح می دم 

- اما اصلا حواستون اینجا نیست  

 

سرشو انداخت پایین...ت.  

از اون طرف حیاط اومد گفت: راستی ن. میای اینجا رو ت.... آخ ببخشید اول واسه خانوم ر. توضیح بده بعد  

- اگه شما عجله دارید من مشکلی ندارم 

ت: نه خواهش می کنم شما درستونو بخونید 

و رفت و دوباره خیره شد به ما 

 

ن همون طور که سرش پایین بود ادامه داد من داشتم نگاش می کردم(عادت دارم وقتی یکی باهام حرف می زنه خیره بشم بهش) 

سرشو آورد بالا و ساکت شد...به ت. نگاه کرد و دوباره سرشو انداخت پایین و مثل یه نوار ضبط شده ادامه داد... 

۲ کلمه گفت و ساکت شد کاملا معلوم بود حواسش پرته... 

لبخند زدم : پس جریان اینه  

همون طور که زمینو نگاه می کرد گفت : آره 

بعد انگار به خودش بیاد گفت: جریان چیه؟ 

- شما چی رو تایید کردید؟ 

ن: ببخشید ادامه ی فکر خودم بود 

- منم جواب فکرتون رو دادم 

ن:من که چیزی نگفتم 

- همیشه که لازم نیست همه چیزو بگید 

ن: متاسفم... 

 

این یک قسمتش بود...خیلی اتفاقهای امثال ایم بین من و ن. و ت. افتاد... 

یه جورایی با اون لبخند داشتم دلداریش می دادم اما توی ذهنم داشتم فکر می کردم ن. رو خفه کنم یا ت. رو؟ 

ن. حق انتخاب رو از من گرفته و منتظره ببینه جریان من و ت. به کجا می رسه.ن. عزیز من ترجیح می دم تنها باشم تا با کسی جز تو 

ت. هم که بین این همه دختر معلوم نیست منو از کجا گیر آورده...آخه پسر خوب گیرم جالا از یکی هم خوشت اومده واسه چی می ری به دوستت می گی؟!!! 

 

گاهی بهتره هیچ کس از آدم خوشش نیاد تا اینکه اینجوری بشه... 

 

اومدم خونه عصبانی بودم...شاکی از زمین و زمان... 

این موافق سعی می کنم با خدا حرف نزنم که یه وقت حرف بی تربیتی نگم... 

حافظ رو برداشتم...  

 

س.حرف حساب ت. چیه؟ 

حافظ: زآنجا که رسم و عادت عاشق کشی تست 

         با دشمنان قدح کش و با ما عتاب کن 

 

س.ن. می خواد چی کار کنه؟ 

حافظ: خدارا ای رقیب امشب زمانی دیده بر هم نه 

          که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم 

 

کمی خدایی تر...

چند روزی بود که حالم خیلی بد بود منو بابت پست های مزخرفم ببخشید... 

گاهی بد جوری می زنه به سرم.... 

حالم خوبه...خیلی خوب... 

می دونی حالا معنی این جمله رو خیلی خوب می فهمم: خدا محول الحاله... 

دیروز قرآن رو برداشتم و شاکی از خدا بازش کردم...نمی دونی با کرمش و ملایمت حرفهاش چه جوری شرمندم کرد: وقتی خیری بهت می رسه منو فراموش می کنی اما وقتی سختی میاد یاد من می افتی... 

یاد زمانی افتادم که همش از خودم می پرسیدم چی می تونه ایمان منو ازم بگیره؟ 

ولی واقعا کدوم ایمان؟خدا شده عادت توی طاقچه ی زندگی من... 

اگر ایمان بود اونجوری پرت نمی شدم که باز با دست کرمش منو بکشونه تو مسیر و بگه از این بی راهه خسته نشدی؟راه اینه بنده ی من... 

اصولا من آدم ناجوری هستم!اصرار دارم به هر راهی برم جز اون راهی که درسته... 

دوستی همیشه می گفت: خدا برنامه های خوبی برای زندگیمون داره کافیه بهش اعتماد کنیم... 

من همیشه می گفتم خدایا همه چیز رو سپردم دست تو...بعد دعاهای مداخله آمیزم شروع می شد...خدایا یادت نره فلان اتفاق بیفته ها... ولی به صلاحم باشه...با آرزوها و دعاهای بی خودم همیشه مانع از این شدم که خدا کار خودش رو بکنه.. 

می گن اگه خیلی دعا کنی خدا می گه بزار بدم به بندم ...اون موقعست که من تازه می فهمم چی کار کردم و شروع می کنم زدن تو سر خودم که خدایا حالا من یه حرفی زدم تو که می دونستی اینجوری می شه تو واسه چی این کارو کردی؟ 

دوباره با مهربونیش از اون اوضاع وحشتناکی که خودم رو انداختم توش نجاتم می ده و باز من می شم همون آدم ناجور سابق! 

بارون می بارید...خدایا می گن موقع بارون دعا استجابت می شه... 

می دونم گفتی خواسته هاتون رو می دونم...اما می دونم اینم گفتی که بخواید من دوست دارم... 

خدایا تو می دونی من چی می خوام...من از گفتنش می ترسم...خودت می دونی... 

تفال به حافظ می زنم: یوسف گم گشته بازآید... 

همه این غزل رو شنیدن...اما کی بیتهای دیگش یادشه؟  

نمی نویسمش چون می دونم کسی حوصله ی خوندنش رو نداره... 

بحث حافظ و یوسف و کنعان و دل غم زده ی من نیست... 

خدا جواب می ده...خیلی زود... 

آره...تسلیم..من هیچی نیستم...از ارتفاع حقارت خودم پرت شدم پایین... 

  

پ.ن: این چیزا هیچ ربطی به ن. نداره...هیچ اتفاقی در اون زمینه حاصل نشده... 

 

و اما باز شاد می شویم...یعنی خدا دلمان را شاد نمود...بسیار سپاسگزار و نالایق می باشیم.. 

باور کنید کدبانو بودن کار بسیار سختیه...کدبانو که چه عرض کنم آقای خونه هم هستم... 

خونه دانشجویی تک نفره این چیزا رو هم داره دیگه... 

یادتونه گفتم داره یه اتفاقاتی می افته؟ 

این بود که بابا و مامان تا مدت مدیدی به علت کار رفتن شهرستان...مدید که می گم واقعا مدیده ها...در اون حد که من به سوییتی تک نفره رجعت نمودم و صاحب خانه ی اجاره ای می باشم!  

واسه ی من یکی که اتفاقی بس خجسته است... 

نه اینکه دلم می خواست از خونه برم...نه اینکه دوست داشتم پیش بابا مامان نباشم...نه اینکه دوست دارم مستقل باشم...نچ!...فقط اینکه این شرایط واسه من که توی خونه همه چیز همیشه دم دستم بود و ۱ دونه ظرف هم نشستم خوبه که آدم بشم... 

راستش فکر می کردم از این تنهایی دیوونه می شم و دختر یکی یک دونشون از تیمارستان سر در میاره... 

ولی اصلا اون جوری نشد که هیچ تازه روش های جدید خود سرگرم کردن و دوره ی فشرده ی خانه داری می گذرونم... 

انواع غذاها را بلد شده می باشم 

عین این تازه عروسها...هر شب: مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــامــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان! 

اول پیاز بریزم یا سیب زمینی! 

در این حد پرت بودم ولی حالا به زنم به تخته از هر انگشتم ۱۰۰ تا هنر می ریزه 

به قول م. ماها جیزیم کسی نمیاد باهامون ازدواج کنه... 

الان که داریم درس می خونیم طرف می گه تازه کلی مونده تا عمومیش رو بگیره جیزه! 

عمومی تمام می شه تخصص قبول می شیم می گن معلوم نیست طرحش میوفته شهرستان جیزه! 

طرح که تمام شد می گن مطب نزده پول مطبش می افته با ما جیزه! 

مطب هم که بزنی به لطف خدا ۱۰۰ سالیت شده و کلا زنان و دختران از ۳۰ به بالا جیز می باشن! 

می شه از این به بعد بع شکل مستعار وارد شد!دیپلم خانه داری... 

من یکی که اگه پسر بودم می زاشتم دختره تا دکترا درس بخونه بعد می گفتم حق نداری کار کنی...حالا تا هر وقت که می خوای درس بخونی بخون...زن شاغل که زن نمی شه...از اینا 

 

خدا بگم این فک منو چی کار کنه...غذام ته گرفت

 

کرسینوما لاووژنز

تا اطلاع ثانوی به بیماری مزمن کرسینوما لاووژنز مبتلا می باشیم... 

یا خوش خیم است زنده می مانیم یا زجر کشمان می کند دور از جان شما... 

یا هوسه می پره یا  ...