خدایا به دادم نرسی بریدم!

دریاب

هیچی بوی کاغد کاهی نمی شه!

امروز یک سی دی خریدم.آقاهه می گفت ۱۱۰۰ تا کتاب توش هست...حساب کردم حتی اگه ۱ کتاب به درد بخور هم توش باشه کافیه...

ولی گویا واقعا ۱۱۰۰ تا کتاب توش هست!کلی حالا خوشحالم...

کمتر چیزی می تونه اینقدر بی نظیر باشه...

چندتا از کتاب هایی که خیلی وقت بود دنبالشون می گشتم پیدا کردم.

ولی با همه ی این حرفها کتاب یه چیز دیگه است...کتابی که بگیری توی دستت و ورق بزنی بوی کاغد و جوهر...اگه کتاب قدیمی هم باشه که دیگه چه بهتر...

عبور

آسمان حال عجیبی دارد...

و من خوشبختی ممتد را از پشت پنجره به نظاره ایستادهام...

ما چقدر خاطره داشتیم

یادت میاد؟عصرهایی که بی تاب بودم خسته و کسل...یکی از عصرها مثل عصر امروز...

خستگی اون شبها که با کلی امید و خدا خدا کردن بود وآرامش و شادی...

حافظم ضعیف شده...دیگه به ندرت چیزی از اون شبها یادم میاد...

شاید ذهنم از بی فکری ماهی یک بار به اون روزها پناه میاره....اما دلم هیچ وقت نمی خواد که برگردی...۴ شنبه بود نه؟ساعت ۶ عصر...یه عصر کسل مثل خیلی از عصرها

اون حلقه ی نقره طناب دار یادته؟گفتم گرفتار می شیم....عادت می کنیم...گفتی جز این نمی خوای چیزی باشه...قول ۳۰ ساعت یادته؟

راستی اگه نمی رفتی چی می شد؟همون بهتر که رفتی...فکر کردن به موندنت می ترسونم...

روزی که پسش گرفتی یادته؟گفتم حالا؟حالا که عادت کردیم؟گفتم نکن درگیر می شیم...گفتی همینه!درست همینه...

کی می دونه درست و غلط چیه؟گفتمی مطمئنی همینو می خوای؟ ما می تونیم دوباره...گفتی فقط همینو می خوام...

دل من خسته از این دست به دعاها بردن بود...

۳۰ ساعت شد ۱ ساعت...گفتی نمی تونی بیشتر در موردش چیزی بگی...گفتی تحملش رو نداری...گفتم بعد از ۲ سال فقط همین...۵ دقیقه به نظرت کافیه؟جمعه بود...جمعه ظهر...

بعد از بعد از ۳ سال حالا چیزی نمونده...تو می خوای...من نه...گفتی مطمعنی؟گفتم همینو می خوام...گفتی می شه دوباره...گفتم نه!

یه خاطه ی قدیمی مشترک می خواد که دوباره باشیم...نه چیزی که الان هست...شاید چون تو نتونستی جاشو پر کنی...شاید چون من نتونستم...تو عادت داری به جایگزینی...

من تجربه کردم...اگر خلایی ایجاد شد می زارم باشه تا خلا خودش مثل یه سیاهچال قدیمی بمیره نه اینکه بخوام پرش کنم....سیاه چاله همه چیزو تو خودش می کشه پر نمی شه...

یادم نبود فیزیک دوست نداری...

ما چقدر خاطره داشتیم یادته؟

تردید

گاهی به دلم شک می کنم....

سهم کمی نیست...

این روزها اونقدر خستم که ته مونده های ذهنم رو با زور لیوان قهوه ای که سعی می کنه کمی بیشتر بیدار نگهم داره قورت می دم پایین...

کار دارم...خیلی زیاد...گاهی احساس می کنم تنها نقطه ی اضافه ی کارهام خودمم....

کی می خواد خستگی هام رو باهاش قسمت کنم؟

سهم کمی نیست...

باورم نمی شه!

روزی که داشتم مقاله رو می فرستادم عصبانی بودم...از اینکه آیا واقعا خودم رو مسخره کردم؟!

اگه تشویقهای مستمر ب. و یکی از استادهای عزیز نبود امکان نداشت بفرستمش...

حمایتهای ب. که جای خود داره...همش زنگ می زد و می پرسید چی کار کردی و به کجا رسیدی....

آخرش هم گفتم من این مقاله رو واسه دانشگاه نمی فرستم....ب. هم گفت میلش کن واسه من...

برام از کانادا پذیرش اومده....طی یکی دو سال آینده باید برای تکمیل پروژه بریم اون ورا...

تا خدا چی بخواد...

خدایا هنوزم گیجم...باورم نمی شه از مقالم خوششون اومده!

یعنی می شه؟

الف.

یه زمانی دختری بود به اسم گ. اصلا بلد نبود دنیا رو قشنگ ببینه...همیشه تو دلش پر از شکایت و غم و غصه بود...گ. خیلی تنها بود...

یه زمانی پسری بود به اسم الف. گ. نمی دونست الف چه جور آدمیه...نمی دونست غم داره یا نه...اما می دونست از بهترین دوستاش الف. می دونست هر وقت دلش گرفت می تونه با الف. حرف بزنه... الف. همیشه کاری می کرد که گ. بخنده...حتی اگه خیلی غمگین بود...

حتی وقتی م. فوت کرده بود...بعد از اون همه ناراحتی بدون اینکه بدونه گ. چشه اونو خندوند...

چند سالی از اون روزا می گذره...

دختری هست به اسم گ. دنیا رو خوب و قشنگ می بینه...دیگه غصه براش معنایی نداره...همیشه می خنده...همیشه اطرافش پر از دوستای خوبه...هنوزم الف از بهترین دوستاشه..

پسری هست به اسم الف. الف دیگه شاد نیست...الف دیگه نمی خنده...الف دنیاش شده ناراحتی...خستگی و بریدن...الف دیگه آدمهای اطرافش رو نمی بینه همه واسش شدن عابرهای سیاه پوش...الف. دیگه حرف نمی زنه...

اون دختر چند وقت به چند وقت آروم توی گوش الف می گه : اگه بخوای به حرفات گوش می دم...

گ. می دونه اگه نمی تونه الف رو بخندونه مثل اون روزا حداقل می تونه همراش ناراحت باشه....

گ. می دونه هیچ جوری نمی تونه لطف اون روزهای الف. رو جبران کنه اما همیشه واسه ی الف. نگرانه...

حالا الف. میل خودشه...می تونه همین جوری ادامه بده یا می تونه آروم توی گوش گ. بگه چرا دنیاش اینجوری شده...چرا دیگه اونقدر مثل قبلا نمی خنده...چرا دیگه شوخ نیست...

شایدم الف راست می گه... گ. هیچ کدوم از حرفهاش رو نمی فهمه!

خصوصی شید لطفا!

با گرون شدن اس ام اس های همراه اول از ۱۴ تومان به ۲۴ تومان! این جانب هم به جمع ایرانسلی ها پیوستم...(البته فقط در زمره ی اس ام اس...وگرنه مان به همون همراه اول وفادارم!)

آخه ۴ کلمه فارسی می نویسی می شه ۱ اس ام اس...

همه ی شرکت های ایران باید خصوصی بشن تا مردم یادشون بیاد باید به هم احترام بزارن...تو این روزا که فحش ندادن یعنی احترام گذاشتن برخورد کارمندهای ایرانسل واقعا چشم گیر بود...

بانک ها هم همین طور شدن...

بری مثلا بانک سامان حساب هم که نداشته باشی ۱ لیوان آب بخوای صد بار جلوت خم و راست می شن حالا اگه جرءت داری برو بانک ملی مثلا بگو می خوام پول برداشت کنم...با دمپایی از بدو ورودت می افتن دنبالت...کلی هم باید تو صف وایسی و گرما رو تحمل کنی و هزارتا چیز دیگه...

دیشب رفتم خونه ی خالم مثلا ویکندم رو اونجا بگذرونم...یکی از جزوه هام رو فاموش کردم ببرم...الان برگشتم خونه مثلا جزوه ببرم دارم آپ می کنم!

دیشب ساعت ۳ از خواب بیدار شدم هر کاری می کردم دیگه خوابم نمی برد...گفتم بی کارم چی کار کنم؟ناگاه فکر خبیثی اندر من شعله برافروخت که پاشو برو سویینی تات ببین...

تنهایی که نمی شه فیلم دید...دختر خالم رو بیدار کردم...بماند که چقدر نفرینم کرد...نشستیم فیلم دیدیم...

آ. عالیه...وسط فیلم فشارش افتاد!حالش بد شده بود...خلاصه مجبور شدیم در تاریکی نیمه شب پزشکی هم بفرماییم!

توصیه: فیلم رو نبینید...واقعا به نظرم دیدنش وقت تلف کردن بود...اولا نه ترسناکه نه چندش آور...فقط از مردم پیراشکی درست می کنن...

دوما فیلم هیچ احساسی بهت نمی ده...نه خوشحال می شی...نه ناراحت...نه مرگ کسی دلتو خنک می کنه...نه از مردنش متاسف می شی...

عملا هیچی...اما چیزی که جلب توجه می کرد متن فیلم بود که بیشتر به شکل شعر و آواز بود...ولی بگم بازم نمی ارزه وقت بزارید واسه ی شعراش ببینیدش!

نمی دونم شاید بشه یه جور دیگه هم بهش نگاه کرد...یک نمونه از فیلمهای کلاسیک!اینجوری به نظر بهتر یا حتی قشنگ میاد...

چند روز پیش از آموزشگاه رانندگی تماس گرفتن که فلان فرم رو بیا پر کن...خانومی رو دیدم که با ما میومد کلاس...

حدودا ۶۰ سالشون بود...همیشه سر کلاس می خوابیدن و صدای خر و پفشون میومد...دفعه ای که من آیین نامه دادم قبول نشدن...حالا فکر کنید تو این مدت من شهرم رو هم گذروندم گواهی نامه هم گرفتم ...ایشون برای بار هفتم اومده بودن آزمون آیین نامه بدن!

این هفته ها عجیب زود می گذرن...تا به خودم میام باز ۵ شنبه جمعه است...دیگه خیلی از تعطیلات خوشم نمیاد...اون حس خنک همیشگی رو نداره...چون نمی فهمم هفتم چه جوری می گذره...دلم می خواد برم دانشگاه...حتی روزهای تعطیل تا دیر وقت...واقعا عاشق دانشگاه شدم...

پ.ن: من و ن. تصمیم گرفتیم تمام حرفهایی رو که اون زده فراموش کنیم تا دوباره بتونیم دوستای خوبی برای هم باشیم...