باورم نمی شه!

روزی که داشتم مقاله رو می فرستادم عصبانی بودم...از اینکه آیا واقعا خودم رو مسخره کردم؟!

اگه تشویقهای مستمر ب. و یکی از استادهای عزیز نبود امکان نداشت بفرستمش...

حمایتهای ب. که جای خود داره...همش زنگ می زد و می پرسید چی کار کردی و به کجا رسیدی....

آخرش هم گفتم من این مقاله رو واسه دانشگاه نمی فرستم....ب. هم گفت میلش کن واسه من...

برام از کانادا پذیرش اومده....طی یکی دو سال آینده باید برای تکمیل پروژه بریم اون ورا...

تا خدا چی بخواد...

خدایا هنوزم گیجم...باورم نمی شه از مقالم خوششون اومده!

یعنی می شه؟

نظرات 3 + ارسال نظر
فریبا یکشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 12:33 ق.ظ http://mermiad91.blogsky.com

سلام . گاهی زندگی اونجور که ما پیش بینی می کنیم پیش نمی ره .
من هم آپ هستم . منتظر نظراتت هستم . یه شعر توپ گذاشتم به اسم زنی را! بیا بخون پشیمون نمی شی!

امیر یکشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 09:25 ق.ظ

بابا دانشمند !
ببین اون دانشگاهی که بهت پذیرش داده از نظر رنکینگ چندمه اگه خوب بود برو اگه نه بهش نگاه هم نکن ! ;)
میگم اونور بخوای بری همراه لازم داریا! اگه همراه نداشتی من خیلی خوب میتونم نقش همراهتو بازی کنمااا ! D:

رویا شاعر بی بهونه یکشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 03:02 ب.ظ http://bahane-be-bahane.blogsky.com/

سلام نیستی یا دیگه ما رو یادت رفته بی خیال بابا من واست دعا میکنم بوس بوس بای

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد