هیچ وقت فکر نمی کردم این رو برای کسی تعریف کنم
شب تلخی بود
با این وجود چیزی که سالها روی دلم سنگینی می کرد برداشته شد
خوشحالم
تقدیر جایی در میان کوچه های آینده به انتظار ایستاده است...
به گمانم دلم مومن شده است...
چه خاطرات احمقانه ای رو از تو با خودم حمل می کنم...
صفحات کتاب و جزوه ها....
یادته؟وقتی استاد این صفحه رو درس داد برای اولین بار اومدی که حرف بزنی...
قیافت چقدر مضحک شده بود!
این یکی رو چی؟داشتم این صفحه از جزوه ام رو می نوشتم که ازم قرضش گرفتی...
این صفحه ی زبان بود که سر کلاس...
جلسه ی آخر آزمایشگاه که استاد بهت گفت نگاهت به مانیتور نه اون خانوم
به اندازه ی ۲ سال ازت خاطرات مزخرف دارم
تو چی؟
تو چی از من تو ذهنت مونده؟
پ.ن:به عشق ربطش ندید.
من فقط می زارم اگه چیزی حس خوبی بهم می ده اتفاق بیفته.همین!
مگر می شه پزشک مومن نباشه وقتی می دونه از اسید آراشیدونیک در پلاکت ترومبوکسان A2 و در سلول آندوتلیال PGI2.
یکی منقبض کننده ی عروق و باعث تجمع پلاکتی یکی دیگه مانع این دو کار!!!
پ.ن:و خیلی چیزهای دیگه...