آیا واقعا؟

جمله ی تسکین بخشی داری؟ 

کلیه نورون های مغزیم با هم سیناپس می دن ولی حتی به اندازه ی اکبرآقای سبزی فروش فکری به ذهنم نمی رسه... 

گاهی فکر می کنم کاش می شد استریکنین خورد! 

فکر های خبیثی به سراغم میاد... 

سکوت

محض رضای خدا حرف بزن 

این روزها تنها اتفاق خوبی که می افته تویی...  

                                                  

 

پ.ن

پ.ن:بیچاره دل تو...بیچاره من...بی چاره دل تو که دل بسته به دل من!

پ.ن:بزک نمیر بهار میاد خربزه با خیار میاد

پ.ن:گاهی فکر می کنم باید عنوان اینجا رو بزارم:

تف شده های یک ذهن مسموم 

افکار یک مغز کوچولو یا مغز فندوقی 

یا همچین چیزهایی...

من با تو خوشم

مرا که با تو شادم پریشان مکن 

بیا و سیل اشکم به دامان مکن 

    

                                           

انتخاب

برای کسی که تکلیفش حتی با خودش مشخص نیست همین فاجعه بس است که بگویی: 

انتخاب کن! 

 

سلوک عاشقانه

در ناب ترین لحظه های زندگیم کتابهام همراهم بودن... 

هیچ وقت هیچ حسی رو عزیز تر از درس خوندن تجربه نکردم... 

(البته از زمانی که دانشجو شدم و فقط واسه عشق خودم درس می خونم) 

مثل یه جور سلوک عارفانه می مونه... 

 

یادش به خیر دوست صمیمی دبیرستانم همیشه می گفت : کتابای تو هووهای منن... 

امروز داشتیم با هم صحبت می کردیم گفت: دیدی دوستی ما تموم شد و دوستیت با کتابات موند... 

شیطنت خونم افتیده

هعی! 

یکم دیر بجنم حالم می ره اندرون قوطی...خسته شدم خوب! 

۲ روزه تمام سلول های خاکستری مغزم رو به کار گرفتم که چه جوری می تونم شیطنت کنم و آروم بشم...نمی شه که! نمی دونم چی کار کنم.... 

نه که فکر کنین خیلی بی کارم ها...نـــــــــــــــــــــــــــــــــه! 

خیلیشم کار دارم...میان ترم دارم در حد کتاب ۵۰۰ صفحه ای و از این حرفا... 

چیه مگه خوب؟استاد بهمون لطف کردن ۱۰ نمره می خوان میان ترم بگیرن!اینجوری بهتر تره...فکر کنم اگه خدا بخواد بشه این فیزیو  رو ۲۰ گرفت... 

عموما وقتی نوادگان فهمیدندی که این جانب میدترم داشتندی و واسه ی همین هستندید که من ۱ هفته است دشت از زندگی شستم و کتاب می جوم خندیدندی که لابد می خواد ۲۰ بگیره...خوب آره! 

نه که فکر کنید الان دارم آپ می کنما دارم درس می خونم چشم بصیرت می خواد...   

دلم یه شیطونیه تپل می خواد...  

 

این ترم بچه ها همش درگیر درس خوندنن...کسی خیلی حال و هوای بیرون رفتن نداره...کنده نمی شن از توی دانشگاه...هر چی گفتم خانومها و آقایون می شه لطفا بکنید؟جواب اومد که: لا! زهی خیال باطل درس داریم! 

آخرین بار ۲ هفته پیش بود که  اکیپی رفتیم پارک نیاوران... 

تو عمرمون اونقدر مسخره بازی در نیورده بودیم... 

یکی از این بابا بزرگ مهربونا که همیشه روی نیمکتها ی پارک می شینن اومد نشست پیشمون و کلی باهامون حرف زد... 

آخرشم پرسیدن:بچه ها چی می خونید 

یه گروه سرود کر در نظر بگیرید:پزشکـــــــــــــــــــــــــــــــــی 

بنده ی خدا فکر کنم ترسید:جل الخالق!اون پزشک قدیمیاش می زنن آدم رو می کشن شماها که اینجوریید خدا به داد برسه... 

چیه خوب مگه؟اکیپ ما یکم فقط یکما...شیطونه... 

شما ۷ تا پسر و ۶ تا دختر رو که در حالت عادی هم از دیوار راست بالا می رن ( به غیر از من...اصلا من آروم...مظلوم و از اینا!) با هم در نظر بگیرید+کمی فشار درسی+صمیمیت به مقدار کافی و چه بسا بسیار... 

بعدشم رفتیم پیتزا چمن نهار تناول فرمودیم... 

خوشحالم که دورمون طولانیه...نمی تونم فکر کنم اگه قرار بود ۲ سال دیگه از این بچه ها جدا بشم چی  می شد...به همین سرعت ۱ سالش رفت و داره ۱ ترم دیگه هم از سال دومش می ره...خوبه ۵ سالی کمِ کم وقت داریم...  

 

من عاشق ترانه (دوباره پاییزه از مهدی مقدریان) هستم...با کلی زحمت پیداش کردم از بلاگ بنده خدایی...می زارم اگه خواستید دانلود کنید...  

 

خیلی بده که ادم واسه یکی اسم مستعار بزاره....نچ نچ نچ...بدتر از اون می دونی چیه؟اینکه وقتی داری باهاش حرف می زنی بهش بگی آقای ن.......وای!!!!!!!آخه گندکاری تا چه حد؟ 

بهترین راه همچین مواقع کوچه ی علی چیه...+ کمی پررو بازی که من اینو نگفتم شمایی که اشتباه شندید!!!  

 

به کشف مهمی توی خودم رسیدم...فکر کنم جونور دارم...البته خیلی مطمئن نیستم می گن اونایی که جونور دارن خیلی می خورن من نمی دونم اصلا چرا گرسنم نمی شه... 

تا جایی که می دونم قبلا هم نمی شد!با دعوای بابا مامان می خوردم...اما الان که کسی نیست .... 

غذا درست می کنم بعد دلم نمی خواد بخورم... 

الان یخچال ما شده رستوران غذاهای سرد!  

 

دیروز داشتم توی یکی از سایتها مطلبی در مورد اینکه دخترها رو چه جوری جذب کنیم می خوندم....کلا هر مطلبی در این زمینه ببینم می خونم...واسم مهم نیست پسرها رو چه جوری می شه جذب کرد یا می ن یا نمی شن دیگه...به من چه؟ 

اما این خیلی مهمه که سرت کلاه نره و یکی اینجوری خودشو عزیز نکنه... 

خیلی ببخشیدا ولی طرف مزخرف نوشته بود...من یکی که اگه پسری اینجوری باهام برخورد کنه حالم به هم می خوره 

توصیه: به این نوشته ها اعتنا نکنید و صرفا خودتون باشید...اینا رو کاملا معلوم بود یه پسر نوشته... 

خواستید پیشنهاد بدید بیاید من خودم می گم چی کار کنید... 

مثلا نوشته بود وقتی دارید باهاش حرف می زنید یه دستتون به کمرتون باشه اینجوری صلابت و قدرتتون توجهش رو جلب می کنه 

دختر توی دلش:نکبت هنوز بلد نیستی وقتی داری با یه خانوم محترم صحبت می کنی چه جوری بایستی! 

حالا هی برید از این کارا بکنید تا جذب شن!  

 

بارون خوبه...خیلی هم خوبه ولی نه وقتی منتظر ماشین باشی... 

بارون از پشت پنجره خیلی قشنگتره...من یکی اصلا از خیس شدن و زیر بارون راه رفتن حالا چه با چتر و چه بی چتر خوشم نمی یاد...  

 

هوس بستنی کردم...بستنی نارنج و ترنج شیراز...  

 

یه بسته اسمارتیز خریدم که برم لباس بخرم...اما ربطش...اسمارتیز بهترین وسیله است برای مچ کردن رنگ لباسها با هم...روی اونا امتحان می کنم که مجبور نشم هی دم این یکی لباس رو از توی مشما بکشم برون کنار اون یکی تا ببینم به هم میان یا نه!  

 

امروز از صبح تا حالا بارون نباریده...آخه واسه چی؟ 

سه شنبه

حالا روزا همشون سه شنبه ان 

لعنت خدا به این سه شنبه ها... 

 

پ.ن:می تونه خوب باشه...مثل هر روز دیگه ی خدا...اما!

...

... (سه نقطه!) 

اول این شعر را باد برده است... 

 

لیوان چای

وقتی چند شبه درست نخوابیدی و توی حیاط دانشگاه روی نیمکت توی اون هوای سرد منتظر ساعت ۱۰ می مونی که بری سر کلاس و سرت رو می زاری رو کیفت و کم کم داره خوابت می بره هیچ چیز لذت بخش تر از اون نیست که صدایی آروم تو رو به خودت بیاره و وقتی سرت رو بلند می کنی اون رو ببینی با دو لیوان چای: بخور گرمت می کنه...