نگاه تو...

کوچه خیسه...از گریه های آسمون... 

دل من تنگ و غمگین... 

ذهنم توی برگهای چنار توی حیاط با باد هم آغوشی می کنن... 

آخه تو چی می دونی؟تو چه می دونی امروز به من چی گذشت؟ 

وقتی فهمیدم همه چیز اونی نبود که من شنیده بودم... 

تنها دلیلی که دلم رو خوش کرده بودم که تو به درد من نمی خوری و روزی صد بار اونو توی ذهنم بزرگ و مهم کرده بودم که دل افسار گسیختم باز نیاد در خونه ی تو و جا خوش کنه از بین رفت.. 

اون پرده ی خیالی که بین دلم و دلت کشیده بودم دریده شد.... 

دلم داغونه...خیلی داغون...حال خوبی نداره... 

با هیچی هم آروم نمی شه... 

فقط وقتی با توهه آرومه...آروم سر به زیر و مطیع... 

اگه این زبون تند دخترونم بزاره...اگه بزاره یه روزی تو بفهمی من عاشقت شدم! 

پشت این همه تیکه و طعنه و کنایه هایی که ما به هم می زنیم کی فکر می کنه اون نگاههای مهربونمون با هم چه جوری عشق بازی می کنن و دل دیوونه ی من دیوونه تر می شه و می شه اونی که هیچ وقت نبود... 

سخته...به خدا قسم خیلی عاشق بودن سخته...اونم وقتی ببینیش...هر روز هر لحظه هر ثانیه یا خودش هست یا فکرش یا پژواک صدای آرومش یا طعم نگاه گرمش... 

هیچ کس تا به حال به من اونطوری نگاه نکرده بود...احساس کردم تمام بدنم به خودش پیچید و قلبم منقض شد... 

هنوز حس عجیبی دارم...یه چیزی ته دلم رو قلقلک می ده و نگاه تو آروم آروم آخرین حرف چشمات رو قاب می کنه...   

قلب من از نگاه تو می خواست بیرون بزنه اون وقت زبونم می چرخه به اینکه: چیزی شده؟چرا اینجوری نگاه می کنی؟ 

کی می تونه تصور کنه پشت این حرف من نبودن تاب نگاه تو بود که آزارم می داد... 

فکر کن هیچ کس تو چشمای من زل نمی زنه می گن چرا اینجوری نگاه می کنی... 

حالا من تاب نگاه تورو نداشتم... 

من باور نمی کنم تو عاشق نباشی... 

ریتم محزون و ممتد احساست رو لمس کردم... 

نمی دونم به خاطر دعوایی بود که کرده بودیم یا تو هم... 

به من نگاه کن... 

این دختر بد عنق که با هیچ کس راه نمی یاد دلش تو رو خواسته... 

می خواد باشی و حاضره واست هر کاری بکنه اما اگه بیای اونجوری که باید بیای... 

خدایا چی به سرم اومده؟ 

  

پ.ن:نزار کسی به غیر من چشم تورو ببینه                      

       عشقی به غیر از عشق من تو قلب تو بشینه 

       نزار کسی کنار تو جای منو بگیره 

       هر کسی به جز من اگه بود خدا کنه بمیره 

       خدا کنه هر کی دلش تو رو می خواد نباشه 

        یا بمیره یا به غم جدایی مبتلا شه... 

 

پ.ن: من گفتم...اما خدایا تو نشنو...اونم آدمه...اگه کسی قراره دلش با بودن با اون اروم بگیره و قراره من نباشم...هر کی که هست به سلامت...  

 

 

می رم زیر بارون...می خوام ساعتها توی بالکن بشینم... 

این روزا بارون حال و هوای دیگه ای داره...

بارون

دلم هوای بارون کرده... 

اینکه ساعتها توی بارون بی خیال اینکه کی هستی و چی هستی و کجایی و چرایی راه بری و راه بری و راه بری... 

توی همچین حال و هوایی نه بیرون رفتنش با خودته نه برگشتنش... 

حکم رفتن رو که دل می ده و حکم برگشت همیشه با خداست.... 

خمیازه ی ممتدی توی بی حالی رگهای پاییزم آروم گرفته... 

من اون ادمی نیستم که بودم...الان خودم هم نمی دونم کیم... 

نفهمیدم کی کجا کی و چطوری منو اینقدر نرم نرم عوض کرد که نفهمیدم چی شدم و کجا دارم می رم... 

توی جاده یه فرعی بود که تابلو و نشونی نداشت... 

دل بازیگوش من هم زد به خاکی.. 

به خیالش که همه جا همون خونه ی دنج و امن بچگی که هر جاش که بری آخرش یا میشه بغل بابا یا بغل مامان.... 

حالا عروسکا آدم شدن... 

مگه همیشه آروزت این نبود که حرف بزنن؟حالا حرف می زنن... 

تو دیگه لازم نیست به جاشون صدات و عوض کنی اونا از زبون خودشون حرف می زنن اما حرفایی که خودشون دلشون می خواد نه اونهایی که تو می خوای... 

دیگه وقتی دلت یا دلش گرفت با ببخشید و این حرفا کار تموم نمی شه... 

غریبه هیچ عجله ای برای بزرگ شدن نیست... 

من ترسیدم...من مدتی میشه که ترسیدم...سخته واسه آدمی که فکر می کنه خیلی محکمه و هیچی نمی تونه از جاش تکونش بده بفهمه اونم ممکنه بشکنه مثل هر آدم دیگه... 

سخته که بفهمی همیشه اتفاقات بد واسه دیگران نیست... 

سخته بفهمی که تو همیشه آدم خوبه ی داستان نیستی...می خوای باشی اما یه زمانی به خودت میای و می بینی نبودی... 

گاهی هم شاید دیگه مهمم نباشه که خوبه هستی یا بده....سفید یا سیاه...فقط می خوای باشی و اوضاع اون طوری باشه که تو می خوای... 

دیگه گریه هات واسه شکلات و پفک و عروسک پشت ویترین و دوچرخه ی پسر همسایه نیست...  

تقریبا کمتر چیزی خوشحالت می کنه... 

دیگه شبا نمی گی خدایا بال بده ... یا بابابزرگ فلانی که می گن رفته کجا رفته؟می شه منم ببری بهشت ببینمش؟ 

این روزا بیشتر از اینکه پدبزرگا برن نوه های پدربزرگها می رن... 

دیگه بهشت واست خیلی مفهومی نداره...کی می دونه کی می ره جهنم و کی می ره بهشت؟ 

 

وقتی یکی مرد یعنی مرده!فاتحه مع الصلوات... 

دعاهات می شه خدایا می شه از این جهنم نجاتم بدی؟فعلا جهنم این دنیا رو سرد کن اون دنیا طلبت باشه بعدا! 

بچه که بودیم دستا به آسمون نمی رفت ولی دعاها مستجاب بود... 

حالا شب و روز دستا طرف خداست و دعاها بی جواب...دل که با اون نباشه چه فرقی می کنه دست به یمین بلند شه یا به یسار؟؟؟ 

همیشه آرزوم بود پزشک بشم...اما توی مامان بازی ها مریضا زود خوب می شدن... 

کسی بهم نگفته بود حالا جای اینکه زود خوب بشن خیلی هاشون هم زود می میرن... 

شاید هم تو می کشیشون کسی چه می دونه؟! 

توی همون مامان بازی ها هیچ وقت بابایی در کار نبود... 

همه ی بچه های بازی بابا داشتن و نداشتن...اما دل هیچ کدوم از اون مامان کوچولو ها هم گیر دل یکی دیگه نبود... 

دل کوچیک من عاشق بود و عاشق شدن بلد نبود... 

 

خدایا دلم بارون می خواد... 

دوست دارم بزنم به کوه و برم...بی خیال همه ی این شهر و آدمهاش... 

بی خیال همه ی اتفاقاتی که می افته و چی بخورم و چی بپوشم... 

بی خیال همه ی تعلقات و وابستگی هام... 

 

خدایا دلم بارون می خواد... 

 

کی می دونه چی درسته؟

داشتم ته توی یه مساله ی خیلی مهم علمی رو از توی نت در می آوردم که خیلی اتفاقی با یه کلمه ی ساده مربوط به فیزیولوژی رسیدم به بلاگ یکی از بچه های کلاسمون!!! 

الهی که یک آدم چقدر می تونه بد شانس باشه...تمام اتفاقات دانشگاه و با دوستاش و اینها رو هم نوشته بود...نمی دونم شاید هم اصلا براش اهمیت نداره کسی که این ها رو می خونه آشناست یا نه... 

اونقدر داغونه که... 

کل بلاگش رو از پست یک خوندم...فکر کنم ۱ ساعتی می شه که دارم گریه می کنم... 

حالم از خودم بهم می خوره...اون ۳ ترمه با ما هم کلاسه اون وقت من فقط چهره ی خوشحالش رو می دیدم...هیچ وقت توی اکیپ دوستی های من نبوده اما نمی دونم شاید بشه یه جوری از این تنهایی درش آورد شاید بشه یه جوری کمکش کرد... 

یاد حرف م. می افتم...هیچ وقت سعی نکن به یه پسر کمک کنی...پسرها در احمقانه ترین شرایط عاشقت می شن... 

یه جورایی راست می گه...کم از این موضوع ضربه نخوردم... 

بارها فکر کردم دارم به کسی کمک می کنم و روزی رسیده که اون طرف گفته بهم علاقمند شده و مجبور شدم رابطم رو کم و سنگین کنم چون اون نمی خواسته در همین حد ساده باقی بمونه و بلایی سرش اومده که به قول خودشون مصیبت تنها بودن خیلی از مصیبت دل شکستن بهتره... 

دل منم که این وسط شده بود توپ فوتبال... 

هنوزم همین طورم...اگر چه یاد گرفتم وقتی مطمئن نیستم کسی بهم علاقمند نمی شه بهش کمک نکنم ولی اگه کسی بیاد بهم پیشنهاد مثلا دوستی بده و من رد می کنم بعدش تا مدتها در حال سرزنش خودم هستم که اونم آدم بود فکر کن ۱ در هزار واقعا علاقه ای داشته و بعد تو چه جوری بهش گفتی نه؟!  

حالا هم که بلاگ این بنده ی خدا رو خوندم دلم خیلی می سوزه...هیچ کاری نمی تونم واسش بکنم...حتی نمی تونم سعی کنم یه بخشی از تنهاییش رو به عنوان یه دوست پر کنم... 

آخه من به چه دردی می خورم؟ 

البته خیلیش اشکال از رفتار خودمه...احتمال اینکه من به یه دوست که پسر باشه بگم دوست دارم همون قدره که به یه دوست از جنس دختر می تونم بگم...ولی خوب به خدا لحن دوستانه کاملا مشخصه...اینکه مندلم بخواد اون رو اشتباه بگیرم با لحن عاشقانه بحثش جداست... 

روزی که داشتم می رفتم دانشگاه مامان گفتن: همه مثل تو نیستن اینو یادت باشه...ظرفیت هر کس در بر خورد با جنس مخالف متفاوته... 

این جمله توی ذهن من موند...خیلی روی روابطم دقت کردم نتیجش هم این شد که الان دوستی هایی که با بعضی از پسرهای کلاسمون دارم کاملا توی مسیریه که من می خوام نه برای اونا فرقی می کنه من دخترم یا پسر و نه برای من... 

لیندا(دختر خالم) می گه در من احساس عشق اصلا وجود نداره...گر چه من همه ی احساساتم رو با ریز ترین موارد واسش تعریف می کنم از اول تا همین اواخر سر جریان های ن. و ت. 

همیشه غر می زنه سرم که: هم کلاسی که هم کلاسیه...فامیل که فامیله...دوست که دوسته...هم کار هم که هم کاره...آخرش اگه مجبور نشدیم ترشی مونارک بخوریم! 

اما من فکر می کنم عشق یه جایی همین طرفاست... 

پشت همین روابط ساده ی هر روز ما...پشت همین سلام گفتن ها و زیر سایه ی همین لبخندها ... 

برخلاف چیزی که به نظر میاد یا حداقل اطرافیانم د مورد من فکر می کنن اصلا توی مسائل عاطفی آدم محکمی نیستم... 

علت حساسیت بیش از حدم هم روی انتخاب دوست و یا نوع رابطم همینه... 

چون می دونم اگر با کسی درگیر مسائل عاطفی شدم حالا چه دوستی ساده و چه بیشتر از اون دیگه خیلی کاری ازم بر نمیاد...همه چیز رو واسه اون می خوام...دختر و پسرش هم فرقی نمی کنه... 

احساس من خام و نپخته است.... 

ر. معتقده که احساس خام یعنی احساسی که زود اویزون هر کسی می شه که عاشقشه و من از این قضیه مستثنام و این که فکر می کنم احساسم خام مربوط به اینه که هیچ وقت بهش اجازه ی تجربه ندادم 

می گه تو یه افسار بستی به کودک احساستو با منطق خودت می کشیش و می گی بزرگ شو بدون اینکه بچگی یا اشتباه کنی...منطق اینه که به اندازه ی عقلت به اون هم اجازه ی شیطنت بدی...  

منم تابع احساسم مثل هر دختر ۱۹ ساله ی دیگه...احساسات ناگهانی و بی منطق... 

اگر همین آخری یکم دیگه طول می کشید معلوم نبود سر از کجا در می اورد...

حالا من با این هم کلاسیمون چی کار کنم؟ 

نرم جلو عذاب وجدان کمک نکردن رو دارم برم جلو تمام مدت ترس اینکه اون دل ببنده رو دارم... 

دل من هم که بسته شدن بلد نیست... 

فکر کنم مامان بابا اینو توی اون چیزایی که باید یادم می دادن از قلم انداختن...