لعنت به من...

این روزها داره یادم میاره منم می تونم گریه کنم...

وقتی باهاش صحبت می کنم حتی در حد ۱۰ دقیقه کل روز آرومم...از نوع آرامش همیشگیم نیست...یه زمزمه ی شاد و دل نواز توش هست...

خدایا نمی دونم...اصلا نمی دونم می خوام بهم بدیش یا نه؟!

پیش خودم می گم چند روز بگذره احساسم رو بهش از دست می دم بیشتر از ۱ ماه دارم هر روز اینو به خودم می گم...می گم چند روز نبینمش درست می شه فراموشش می کنم...همه ی ۵ شنبه جمعه ها منتظرم تا شنبه که می بینمش بهش احساسی نداشته باشم...

فکر می کنم درست شده...ولی باز با دیدنش همه چیز می ریزه به هم...

خدایا من جنبه ی این چیزا رو ندارم...اگه می خوای ندیش دل خوشم نکن...اگه می خوای بدیش مشکلاتم رو حل کن....

لعنت به من...

سکوت ستاره

آهنگ سکوت ستاره ی فریبرز لاچینی رو شنیدی؟( از آلبوم پاییز طلایی ۲) عجیب با دل من هم نوا می زنه...

تا اطلاع ثانوی در مود رمانتیک به سر می برم...به کسی هم ربطی نداره...به خودم هم ربطی نداره...

چی کارش کنم؟دله...خودش ذی شعوره...دوست داره ...من کاری به کارش ندارم...نمی خوام جلوش رو بگیرم...فردا اگه گفت تو بودی نذاشتی وگرنه می شد...من جواب گو نیستم...نهایتش اینه که خودش می شکنه...کاری به کارم نداره...

اشکال کار اینه که بعضیا اگه رفتن و ریشه دووندن دیگه کنده نمی شن...مثل درخت باوباب...اون موقعست که باید سینه رو شکافت و دل از بیخ و بن کند و انداخت دور...

می خوام عذر خواهی کنم...از دوستایی که این مدت از دلشون گفتن و نفهمیدم...شعار دادن خیلی آسونه...متاسفم...اون موقع نمی فهمیدم دارم شعار می دم...فکر می کردم همینه...اما هیچ وقت دل رو با چوب منطق نمی شه زد...

می تونی بفهمی قبولش واسم چقدر سخت بود؟قبول اینکه مونارکی که فکر می کردم هیچ وقت دل نمی بنده یا اینکه اول با منطقش یکی رو می سنجه و بعد انتخاب می کنه موقع دیدن ن. اونم تنها بعد از ۶ ماه آشنایی چه جوری شروع کرد به تپیدن...

وبلاگم می شه از اون بلاگهای لوس عاشقانه ای که هر لینکی و کلیک کنی می تونی بخونی...پیشنهاد می کنم دیگه نیای...

چند روز پیش من و ن. و پ. کنار هم نشسته بودیم.س. صداش کرد که بره...دست خودم نبود...یهو تو دلم داد زدم ن. نرو! برگشت گفت : باشه نمی روم...اول ترسیدم...فکر کردم بلند گفتم...وقتی پ. گفت کسی نگفت نرو...جا خورد...جا خودم..

خدای من چه حس مسخره ایه...تا به خودم میام می بینم پاک خل شدم..نمی تونم باور کنم..نمی خوام باور کنم به ن. علاقمند شدم...

تا قبل از اینکه اینجا بنویسم فقط خدا می دونست و ح.مهربون که همیشه به حرفهام گوش می ده می ترسیدم بگم...وقتی نخوای چیزی رو باور کنی...نمی خوای اعتراف کنی...

ن. با اون لبخندهای شیطون و نگاه مهربون و هول شدن هاش موقع حرف زدن با من...نمی دونم...گیجم می کنه...نمی دونم برخوردهاش رو بزارم پای اجتماعی بودنش یا...پس چرا با همه اینجوری نیست؟

قبل از اینکه من متوجه تفاوت بر خوردش بشم دوستام فهمیده بودن...هر چی گفتن من گفتم نه!...شاید اگه همون موقع حرفشون رو قبول می کدم به جایی نمب رسید که من هم بهش علاقمند بشم...

خدایا من چقدر بی جنبم...در عرض ۶ ماه اینجوری از کسی خوشم اومده...

تکلیفم با خودم معلوم نیست....توی خانواده ی بسته ای نبودم که بگم پسر ندیدن و تا رفتم دانشگاه اینجوری شد...بر عکس همیشه درو و برم کلی پسر بوده ... تپ های مختلف...شرایط متفاوت...ولی هیچ وقت نسبت به هیچ کدوم احساسی نداشتم...حالا ن. ....

اصلا نمی دونم دلم می خواد دوسش داشته باشم یا نه...کاش مثل آدم بر خورد می کرد...تا ماه های قبلی هیچ مشکلی با هم نداشتیم به راحتی سلام و احوال پرسی می کردیم و برخوردهای عادی دوتا همکلاسی...اما حالا وقتی می خواد سلام کنه صد بار استخاره می کنه...از نیم ساعت قبلش می شه فهمید می خواد حرفی بزنه...هی نگاه می کنه منصرف می شه دوباره میاد جلو...رفتارش مثل آدمهای دست و پا چلفتی شده...

حداقلش اینه که من رفتارم ظاهرا تغییری نکرده...

نمی دونم چرا...اما تو ذهنم نمی گنجه پسرها هم واقعا بتونن احساسی داشته باشن...فکر می کنم همش هوسه...به ندرت پسری رو دیدم که روی کسی پا فشاری کنه...

فقط اینو نمی فهمم اون بین دوستای ارازل و اوباشش چی کار می کنه!دوستای سرش خوبن...ولی دوتا دختر بسیار نا جور توی اکیپ دوستیشون هست...واقعا من شرمنده می شم اونا هم کلاس ما هستن و دخترن!گفتن نداره...لحن حرف زدنشون...بر خوردهاشون...واقعا چندش آوره...اما نه فقط ن. دوتا دیگه از پسرهای اکیپشون خوش برخورد با فرهنگ و مودب هستن...حالا صیغه ی افتادن اینا با هم چیه من نمی دونم(۵ تا پسرن ۳ تا دختر)

کسی توصیه ای پیشنهادی چیزی واسه من نداره؟

به یاد حس قدیمی....

نمی دونم چرا برگشتم و باز دارم می نویسم...

دروغ گفتم نمی دونم...خوبم می دونم...

این بلاگ تا مرز حذف شدن هم پیش رفت اما از اونجایی که همیشه خاطرات قدیمی یه جورایی دسا و پای آدم رو می بندن ونمی زارن اون کاری که عقلت می گه انجام بدی داشتم با خودم کلنجار می رفتم که به ناگاه در حالی که داشتم برای دوست عزیزم کامنت می ذاشتم ( از بلاگت اینطور فهمیدم که خیلی مایل نیستی پابلیک بشه برای همین آدرست رو نذاشتم) اسم یه بلاگ نویس قدیمی رو دیدم...

وفادار دل شکسته....از اولین بلاگ هایی بود که می خوندم...نمی دونم حال عجیبی بهم دست داد...یه حس خوب و گرم...مثل بوی مطبوع نون توی هوای بارونی...یا دیدن یه دوست عزیز توی برفا...این شد که منصرف شدم بازم دلم خواست بنویسم..

این خوره ی نوشتن کی از جون من می ره نمی دونم...آخه فقط اینجا نیست که! اینجا من با کمال پوزش تراوش مغزیم رو تف می کنم یعنی مغزم این عمل دور از ادب رو انجام میده...حالا دفتر خاطرات و گاه نامه ی دانشگاه رو هم بهش اضافه کنید...تقریبا از ۲۴ ساعت من ۲۵ ساعت مشغول نوشتنم...

فکر می کنم دچار توهمات خطرناکی شدم...در حالی که تو خونه تنهام سایه ای رو دیدم که داشت تشریفشو می برد این ور اون ور...یه چاقوی گوشت بری برداشتم رفتم تجسس صاحب سایه...بنی بشری این ورا نیست...جن که سایه نداره داره؟حداقل داشته باشه هم جنا کاری با من ندارن...از آدم ی آزار ترن مخلوقات خدا...

یکی هست که داره پا درازی می کنه و هی خودش رو هل می ده تو زندگی من...منم هی هلش می دم بیرون...اونم نمی خواد...یعنی فکر کنم اونم داره با من همین کارو می کنه...نمی فهمم این نزدیک شدن نا به جا چه معنی داره وقتی هیچ کدوممون نمی خوایم؟

کم کم دارم به این نتیجه می رسم که حافظ هم بلده دروغ بگه...اونم چه جور...از منو شما بهتر...حرفهای دل خوش کنک می زنه...تازه وقتی هم میای می گی چرا دروغ گفتی چند تا حرف درشت می زاره تو کاست که از خودتم خجالی می کشی...

برنامه های بزرگی واسه ی زندگیه ی کوچیکم دارم...کامپیوتر توی این برنامه ها خیلی مزاحمه...نمی دونم چه جوری می شه حذفش کرد...

می خوام یه سری محدودیت ها برای خودم ایجاد کنم یکیش هم استفاده از همین جناب قوطی حلبیه...می خوام فقط یکی از روزهای ۴ شنبه ۵ شنبه یا جمعه مشرف بشم...در مورد روزش بعد تصمیم می گیرم...

ن. آخه تو چه می دونی؟فقط میای و می ری..هیچ خبری نیست...دلت رو خوش نکن...فکر کنم اون موقع دچار آرتوروز مغزی شده بودم...

امروز یاد ک. افتادم...آخی چقدر با هم صمیمی بودیم...حالا اصلا نمی دونم چی کار می کنه ...در چه حاله...براش آف گذاشتم...فکر نکنم جواب خوشحال بشه...

تو حرفی نداری بزنی؟آرومی...ساکت مثل همیشه...لم دادی روی اون صندلی کنار شومینه...چرا اونجا همیشه هوا سرده؟

اینو لای کاغذ پاره هام پیدا کردم:

گفتمش دل می خری؟پرسید چند؟

گفتمش دل مال تو.تنها بخند...

خنده کرد و دل زدستانم ربود...

تا به خود باز آمدم او رفته بود...

دل ز دستش روی خاک افتاده بود

جای پایش روی دل جا مانده بود...

 

این روزا فهمیدم هیچ کس دلتنگی و غربت آدم رو نمی فهمه...شاید کسی بخواد اما اگه بخواد هم نمی فهمه....اونی هم که می تونه بفهمه نمی خواد بفهمه...

یه حسی هست که داره از تو داغونم می کنه...

خداحافظ

دستهاش رو گرفته بود دور سرش و فشار می داد

زانو هاش رو خم کرده بود

قلبش درد می کرد

می خواست گریه کنه

شده بود تلنباری از حرف هایی که می خواست بگه و نمی تونست

حقی برای خودش قائل نبود

حق گریه کردن...حق حرف زدن...

فقط خسته بود...

تنها چیزی که می خواست یه مرخصی کوچیک از زندگی بود

نمی خواست...فقط همین...

حالا که شده بود...حالا که مدتها منتظر بود و وقتش پیش اومده بود...

خودش نمی خواست...اگر هم می خواست کاری ازش بر نمی اومد...

ایستاده بود آروم یه گوشه و عبور رو نگاه می کرد...

مهم نبود...چیز دیگه ای جلوی اون بود...

لعنت به اون روزها!

فقط باید می رفت

می رفت و می گذشت و می گذاشت که بگذرن

پرده های کلاس به هوای بارونی بیرون سرک می کشن...

من که رفتم...

خداحافظ

منتظرم...

امشب تا سحر چشمای من خواب نداره...

قهر

بارش بارون...استگاه اتوبوس شلوغ...

هیاهوی پرنده ها لابه لای شاخه های درخت چنار...

گربه ی چاق پیر بد اخلاق دانشگاه...

عابران بی تفاوت...

من قهرم..

 

هعی...

این دیگه چه مدلشه؟

قرار بود شادی و لذت بیاره....غم و خدا خداش شد نصیب من

کمی متفاوت!

سلام.

این چند روز به خاطر کارهایی که پیش اومده من تنها موندم.قرار بود مثلا برم خونه ی خالم.ولی یک دقیقه هم اونجا بند نمی شدم...چند بار اومدن بردنم رجعت فرمودم...

خانم خانه داری شدم که بیا و ببین...به قول مامانم می تونن تنها در خانه ی بعدی رو از روی این چند روز زندگی من بسازن...خوب چیه؟درس دارم به هیچی نمی رسم...تازه خودشون گفتن به هیچی کاری نداشته باش فقط به درست برس و از اینا!

می خوام توی این مدت برم سینما...تنهایی...نه واسه ی اینکه تنها رفتن رو دوست دارم...برای اینکه چیزیه که فکر می کنم باید تجربه بشه...تقریبا هر کاری رو خودم با خودم انجام دادم جز موارد تفریحی که می خوام اونم به زمره ی تجربیاتم اضافه کنم....اصلا از فیلم دیدن توی سینما خوشم نمی یاد

البته هر چی از تلویزیون بدم میاد خوره ی فیلم می باشم....تحت هر شرایطی ۵شنبه جمعه ۱ فیلم رو باید ببینم اونم شرایطم بیشتر از این اجازه نمی ده...

پیدا کردن فیلم خوب خیلی سخته...آقایی هست حدود ۱ ساله واسم فیلم میاره...چند هفته پشت سر هم باید بهش سفارش کنم فلان فیلم رو می خوام...می گن من فیلمهای سخت رو می پسندم!

سنتوری با این همه سر و صدا کردنش فیلم خیلی خاصی نبود...اگر بازی خوب بهرام رادان و ترانه و آهنگ های مناسب و وصف الحال محسن چاوشی نبود از بار احساسی فیلم خیلی کم می شد ...درسته که انتخاب به جای داریوش مهرجویی رو می رسونه ولی خیلی به ارزش سناریو چیزی اضافه نمی کنه...بازی گل شیفته فراهانی و سیاوش خواهانی ( درسته؟) خیلی تو ذوق می زد...از آقای خواهانی خیلی انتظاری نیست چون بازیگر نیستن اما خانم فراهانی اصلا به کیفیت قبل بازی نکردن...کلا توی اون جشنواره بازی درخشانی از خانمها دیده نشد...جایزه رو باران کوثری برد...منکر بازی روونشون نیستم اما چند سکانس بیشتر نبود که کلیش هم زیر زمین بود!(روز سوم) ولی از آقایون هم بازی بهرام رادان و هم بازی پوریا پورسرخ خیلی  دلنشین بود...

بله!اینم فرمایشات ناشیانه ی  بنده در مورد فیلم ها.هر چی هست یکی از ترانه های سنتوری رو خیلی دوست دارم...

من

با زخم زبونات رفیقم

مرحم بزار با حرفات رو زخم عمیقم....

با توام

که داری به گریه م می خندی

کاش می شد

بیای و  به من دل ببندی...

تنها بودن یه کابوس شومه عزیزم

کار دل نباشی تمومه عزیزم

 

۴ فروردین پارسال دوست و استاد عزیزی رو در سنین جوانی از دست دادم و امسال ۳ فروردین عزیز دیگه ای  رو مجددا در حادثه ی رانندگی....

روحشون شاد...

توی این اوضاع شیک دانشگاه و شیطنت های من همین یکی رو کم داشتم...یکی از دوستای ن. چند وقت پیش بهم گفت ن. بهم علاقمند شده...حالا هم دوستای خودم می گن از برخوردهای ن. اینجوری به نظر می رسه..

اما من فقط فکر می کنم ن. یک آدم خیلی اجتماعیه که با همه می جوشه و برخوردش با همه اینطوره...

امید وارم بچه ها اشتباه کرده باشن...اینجوری خیلی از چشمم می افته!

 

دالی ۸۷!

سلام سلام سلام...

خوب هستید؟بعد از حدودای ۲۰ روز سال نو تون مبارک...خوش گذشت؟

شعر خوشگل واسه عید پیدا نکردم...یعنی اصلا دنبالش نگشتم...ولی اینم بد نیست:

دیدن روی گل و سیر چمن نیست بهار

به خدا بی رخ معشوق گناه است گناه!

آن بهار است که بعد از شب جانسوز فراق

به هم آمیزد دو تبسم...دو نگاه...

خلاصه تو عید باید حواستون می بود گناه نکنید!

جای شما خالی من که حسابی تلافی پارسال رو در آوردم...پارسال در حالی وارد ۸۶ شدم که کتاب زیست پیش دانشگاهی دستم بود و کلی دعا و نگرانی واسه اینکه عید سال دیگه چی کارم؟خدا رو شکر گر چه لب مرز بود ولی به خیر گذشت...

خدایا شکرت که اینقدر حالا دیگه زندگیم بی دغدغه و راحته...مدتها بود اینجوری نبودم...نگران هیچی نباشی...

از عید ۳ روزش هم تو خونه نبودیم...به پیشنهاد باجناقها تشریف بردیم ایران گردی...همش تو ماشین بودیم ولی خیلی خوش گذشت ... کلی آدم...همشون هم خاله دایی...دیگه بهتر از این نمی شد...

از احوالات درس هم که بخوام بگم...هیچی...اصلا به کسی چه؟....یعنی هیچی نخوندم...می گم هیچی واقعا یعنی هیچی ها...حتی ۱ صفحه...

بدتر اینکه قبل از عید ن. با من افتادهسر دنده ی لج و به هیچ طریقی نمی خوام نمره ها ازش کمتر بشه...میان ترم هم که عن قریب است...

نمی دونم این ن. چشه؟!!!معلوم نیست خوبه یا بد...جلوی بچه ها همیشه اینقدر ازم پشتیبانی می کنه که مجبور می شم منم طرفش رو بگیرم ولی وقتی خودمون دوتا داریم صحبت می کنیم می افته تو فاز تیکه پرونی و به قول خودشونی ها کل کل!هر جوری می خوام حساب کنم می بینم نمی شه جوابش رو نداد...خلاصه اینکه حالا یه جورایی قهریم!

قبل از عید رفتم آرایشگاه...مو کوتاه بفرمایم...هرچی می گم خانم محترم جلشون رو کوتاه نکن میان تو صورتم...می گه من می دونم دارم چی کار می کنم بهت میاد...

مرکز ثقل کله ی بنده رو گرفته یه قارچ روش درست کرده حالا همش موهام تو صورتم هستن...عصبانیم!!!

دیگه چی؟ آها! سال متحول شد و بعضی ها از جمله خودم هنوز آدم نشدن!