دروغ

یکی می گه:

- زندگی زیباست ای زیبا پسند

زیبا اندیشان به زیبایی رسند

 

یکی دیگه می گه:

- زندگی زیبا نیست

زندگی اجبار است

لاجرم باید زیست...

 

آخرش همینه...همه ی زندگی تضاد اعتقادها و یکی شدن اونهاست...

 

ــ یکی توی کتاب آناتومیم نوشته: تسخیر قلب کوچک یک زن از تسخیر بزرگترین کشورها سخت تر است!

 

ــ این مدت که داشتم منطقی فکر می کردم متوجه شدم هنوز آمادگی پذیرش کسی رو ندارم دست و پام رو می بنده...فکرهای بزرگتری دارم که این جور علاقمندی ها توش جایی نداره...گذشته از اون در مورد ن. اشتباهی که کردم این بود که بین علاقمندی و خوش اومدن نتونسته بودم افتراق قائل بشم.

من فقط از اون خوشم می اومد...آدم ممکنه از خیلی ها خوشش بیاد دلیل نشد که...

حالا راضی تر از اونیم که قرار باشه هر اتفاق دیگه ای بیفته....

حداقل فایدش این بود که باعث شد به شرایط الانی خودم فکر کنم و ببینم اگر واقعا موردی پیش اومد که من بهش علاقمند بشم می تونم بپذیزمش یا نه...

من و ن. توی یک گروه تحقیقی افتادیم...این مدت رابطم باهاش خیلی بیشتر بود...دیدم واقعا نمی تونم به چشمی جز هم کلاسی بهش نگاه کنم...

گاهی بحث هامون رو منحرف می کرد...می زد جاده خاکی...از چیزهایی حرف می زد که من اصلا لزومی نمی دیدم در موردشون صحبت کنیم..

ن: می شه از این به بعد بیشتر با هم باشیم؟

م:اگه تحقیق کاری داشته باشه چرا که نه؟

ن: بعد از تحقیق چی؟می شه بیشتر با هم آشنا بشیم؟

م: من فکر می کنم ۷ سال زمانی کافییه برای در حد هم کلاسی آشنا شدن.

ن: اگه من نخوام در حد...

م:(حرفشو قطع کردم) آقای ا. خواهش می کنم....ما الان هم کلاسی های خوبی هستیم ....این رابطه رو خراب نکنید...

ن: دختر خیلی سختی هستی...

 

ــ ت. یک سی دی رپ بهم داده...واقعا آدم روان پریشی می گیره...نمی گم همشون زشتن...همه جورش توش هست...زشت ...قشنگ...بی ادبی...با ادبی...ولی حتی قشنگهاش هم آرامشی به آدم نمی دن...

ت. می گه از علائم پیریه! دیگه جوونها رو درک نمی کنم!یادم میاد راهنمایی هم که بودم تب مرلین منسون بین بچه ها بود بدون اینکه بفهمن چی چی می گه گوش می دادن...

 

ــ درسهام سنگین شده...کلی کار دارم...

ــ پوست نارنگی روی میز؟! هر چی داشتیم این یکی دیگه جز برنامه نبوده...کی اینو اینجا گذاشته؟!

 

ــ ک. می گه شب و روز دعا می کنه که پسرداییش هم دوسش داشته باشه...می گه دعاهام جواب می گیره...

یاد روزی افتادم که هم بازی بچگی هام اون حرف رو زد...احساس کردم تمام روزهایی که با هم داشتیم رو خراب کرد و شخصیت من و خودش رو زیر سوال برد....از اون به بعد ازش متنفر شدم...متنفر که نه!ارزشش رو واسم از دست داد...حالا اگه اون بشینه شب و روز دعا کنه که منم دوسش داشته باشم دعاش مستجاب می شه؟خوب خدا به دل من هم نگاه می کنه...خدا رو شکر که خدا خدای همست...هنوزم که یاد اون روز می افتم خجالت می کشم...

بعد از اون ماجرا اگه همین دوتا دوست خوب نتی( حسین و امیر عزیز) رو نداشتم اعتمادم رو نسبت به همه ی پسرها از دست می دادم...

وقتی بهش گفتم آخه تو چه جوری روت می شه این حرفو بزنی؟خجالت نمی کشی؟مثل برادرم می مونی...

گفت: آخه نمی شه عاشق تو نشد...هیچ کس نمی تونه...

خوبه این عشق رو گذاشتن...که هر بی جنبگی و خراب کاری هست بندازن گردن اون...دروغ که خفگی نمی یاره...

پ.ن: خدایا شکرت...

 

 

عشق

چه فروزنده است ایمان... چه عابر است دوستی....

ایمان دارم که عشق تعلق است عشق وابستگی است...

عشق باورترین تمام میوه های زندگی است...

یاد تو هر لحظه با من است اما یاد...

انسان را بیمار می کند...

در پایدارترین شادی ها نیز غمی نهفته است....

در پاکترین اعمال قطره ای ناپاکی...

 

پ.ن: اصل متن رو نوشتم...شخصا به جاهاییش عقیده ندارم!

پ.ن:اینجا گرد گیری می خواد...غمگین شده و کسل...

پ.ن: اگر جوایای حال باشید خوبم مثل همیشه!

 

منطق؟!

بالاخره دل من هم خدایی داره...

رابطه ی من و ن. همش با بحث پیش میره...

علاقم رو گذاشتم کنار...دارم سعی می کنم منطقی باشم و بدون هیچ احساسی بیشتر بشناسمش...اگر مشکلی نبود بعد به این هم فکر می کنم که می تونم بهش علاقمند بشم...

مثل همیشه منطقم برنده شد...بیچاره دلم!

به قول مامان احساسی که من نسبت به ن. دارم به همه چیز شبیه جز علاقه!

به خیر گذشت...

واسه چی مردم سالگرد می گیرن؟واسه اینکه یادشون بیفته همچین روزی عزیزی رو از دست دادن یا برای اینکه بدونن یه روز خودشون رفتنین؟مهم نیست چه روزی ما کسی رو از دست می دیم ... یه روز از همه ی روزهای خدا...مهم نیست کی می ریم...مهم اینه که چه جوری می ریم...

با اومدن مامان بابا از مسافرت همه چیز در مورد ن. حل شد...فقط احتیاج داشتم با اونها در موردش صحبت کنم...تا بدونم خودم چی می خوام...مثل همیشه این دوتا عزیز دل من معجزه کردن...

از مود مانتیک خارج می شویم!