سر پل های سلام...

در تلاقی نگاه... 

چند قدم مانده به پلهای سلام... 

دو قدم آنورتر... 

می رسیم به بلوار لبخنده ی لبها... 

چند صباحی بعد جاده ای می بینیم ...  

ختم شده به زمین... 

سر ایستگاه شرم... 

من می مانم و تو و خاطره ی لبخندها... 

فردا صبح سر پلهای سلام... 

یادت نرود!

عدد تاس

گیجم...گنگم...مبهوت رو به روی این قوطی حلبی که گاهی بی تفاوت بهش خیره می شم... 

من از هیچ آدم دنیا هیچ چیزی نمی خوام... 

برای من یک سوییت کوچیک برای باور بزرگ و کوچیکی دنیا کافیه... 

منگم...مثل نئشه ی بی درد...مثل جسدی که از گور ده هزار ساله بیرون اومده و انگشت به دهن می گیره و با بی تفاوتی یا شاید تعجب می گه: چه پیشرفتی! 

من صبورم خیلی صبور تر از اونی که تو بخوای بفهمی... 

و خیلی آدم تر از اونی هستم که تو  بخوای درک کنی من آدمم و ظرفیتم چقدره... 

و خدا... 

آخ خدا... 

اون بالا آروم و ساکت... 

با لبخند همیشگیت داری به چی نگاه می کنی... 

گاهی و اکثر گاهی ها هوس این ترانه رو می کنم: آی خدا دلگیرم ازت... 

و قبل از اینکه صدا از توی حلقوم اسپیکر بیاد بیرون قطعش می کنم...خودت هم می دونی من هیچ دلگیری از تو ندارم... 

دوست دارم..خیلی آروم و ملایم... 

مثل همون وقتی که نسیمت رو توی یه فضای باز یا از لابه لای توری پنجره می فرستی تو تا نوازشم کنی... 

غریبم...خیلی غریب... 

غریب تر از اونی که توی وسعت خدایی تو بنده ای بخواد همچین حسی داشته باشه...  

روز ها ساعتها سالها ... 

اَه...لعنت به این ترتیب دقیقه ها... 

ثانیه شمار روی پا تختی آروم و بی تفاوت به نفرین های من راه خودش رو می ره... 

مثل تو!تو که بی تفاوت به حرفهای من... 

انگار شنیدن و نشنیدنشون یکی باشه درک این رو نداری که در هر ۱۰۰۰ سال یک بار ممکنه کسی اینقدر حماقت کنه... 

و خودم می خندم... 

در هر ۱۰۰۰ سال کمتر ممکنه اتفاق بیفته روی داد عاقلانه ای از کسی رخ بده... 

و من مصرانه قانون های خودم رو دنبال می کنم... 

از جدم به ارث رسیده... 

نمی دونم شاید از ازل نوشته شده باشه... 

در وجودم هست... 

لا تغییر فی خلق الله 

یا همچین چیزی اگه تحریفش نکرده باشم... 

نمی تونم...این برات مفهوم هست؟ 

یا تو هم می خوای بگی ساده بگیر ساده بگذر... 

همیشه همین طور بوده... 

و وقتی چیزی برام مهم نیست و آروم و راحت بهش نگاه می کنم نگاه دمدمی و عصبیت رو توی چشمای من فرو کنی که چطور می تونی اینقدر آروم باشی؟ 

گاهی شک می کنم.... 

به خودم.. 

به اینکه تابع عقلم یا احساس... 

هنوز این دو وجه در من به تعادل نرسیدن... 

یا قانونمند و مطیع یا احساساتی و سرکش... 

وقتی تابع عواطفم می شم کلیه روی داد های فیزیولوژیک بدنم به هم می ریزه...  

درکی از احساس ندارم... 

در وجودم تعریف نشده است...   

هیچ چیزی بیش از یک احساس ساده... 

تو اونجا مثل کسایی که آی کیو زیر ۸۰ دارن یا مبتلا به تریزومی دان هستن مثل یک منگل به معنای واقعی داری با نوک کفشهات بازی می کنی... 

بین این همه اتفاق... 

خدایا چی رو می خوای به من ثابت کنی؟ 

اما فکر می کنم داری جواب یکی از آرزو هام رو می دی... 

همیشه آرزوهای احمقانه ای داشتم... 

و اینقدر مصر شدم که تو اجابت کردی... 

همیشه با افکارم توی شرایط بدی قرار گرفتم... 

چقدر نا امید...چقدر بی حوصله... 

دور از انصافه... 

من همیشه آدم موفقی بودم با شرایط خوب و مشکلات گذرا که برای هر کسی هست...  

چم شده؟ 

باز بدجوری قاطی کردم... 

عصبی و بی تفاوت و دور از منطق...  

این گوشی موبایل تا کی می خواد خفه و تاریک رو به روی من تاریخ و ساعت رو نشون بده... 

۳۰/۱۱ هم گذشت... 

ساکت ... آروم... خفه... 

مثل مرده ای که هیچ وقت احیا نشد...

با کارهای عجیبت منو گیج می کنی... 

مثل مارپله می مونی... 

رسیده به خونه ی ۹۹ ماری هست که می شه هر عددی رو بیاری و ازش رد شی جز ۱ عدد... 

تو کدوم عدد تاس هستی؟ 

قهوه ی داغ... 

اَه...لعنتی... 

این ساعت چشه؟ 

                                      

عروسی

این روزا حال من دیدنیه! 

نصفش تو رخت خوابم نصفش تو بازار... 

فکر کنم ۲ سالی هست سرما نخوردم حالا نمی فهمم این چه صیغه ایه فردا عروسیه اون وقت من سرما که خودم هیچی پله ها هم ۶ تا یکی اومدم پایین... 

به عبارتی اومدم در مصرف برق صرف جویی کنم از راه پله بیام از پله ی اول افتادم روی پله ی آخر! 

دیوار کوتاه تر از اداره ی برق نیست که... 

نهایتا اینکه الان پای من باند پیچیه... 

حالا من چه عروسی رفتنی دارم نمی دونم... 

 

پ.ن:من باور می کنم که تو ... و و باور کن که من...  

آخه من چجوری باور کنم؟!!!

به تنهاییت قسم...

می شه اینقدر به من نپیچی؟ 

نه موقعیتش رو دارم نه حوصله ش رو... 

کاش می شد نبینمت... 

یه موقع هایی  فکرت نیست اما همش جلوی چشمم رژه می ری...یه موقع هایی خودت نیستی و فکرت ولم نمی کنه... 

لعنت به این روزهایی که من در آستانه ی رمانتیک شدن قرار می گیرم... 

ترم ۳ موقع عاشق شدن نیست دختر!عاقل باش... 

قدر این روزهایی که دل به کسی نبستی رو بدون...آزاد آزادی...فردا که یکی اومد چسبید بهت دیگه نمی تونی از خودت جداش کنی... 

چند وقتی هست که مرتب این حرف ها رو تو گوش خودم می خونم اما دیگه خودم هم باورشون ندارم... 

قبول دارم که تو با بقیه واسم فرق می کنی...ولی این احساس همونقدر می تونه علاقه مند شدن باشه که می تونه نباشه... 

 

امروز من و ک. و ن. ایستاده بودیم تا مثلا در مورد کار گروهی (!) مشورت کنیم... 

من داشتم با ک. حرف می زدم که سر موضوع خیلی ساده ای عصبانی شد و شروع کرد به پر خاشگری... 

-تمام شد؟ 

-نه 

- خوب من منتظر می مونم تا داد زدنات تمام شه...بگو می شنوم 

- من کلا لحن حرف زدنم اینه 

 

ن. چند بار زد به کفش ک. اما خانم ول کن نبود...تا ن. عصبانی شد و گفت ک. تمومش کن دیگه... 

 

بعد از اینکه ک. رفت بهش گفتم مرسی اما لطف کن بزار مسائل اینجوری رو خودم حل کنم... 

 

این جریان ربطی به حرفهای بالا نداشت... 

اینو دوستی ساده ای می دونم که بین همه هست و توی هر گروهی پیش میاد... 

 

اما در کل یه چیزی توی من یه چیزی توی اون فرق می کنه... 

هیچ جوری با منطق حتی به خودم نمی تونم ثابت کنم اما وقتی اون هست یه چیزی توی من قلقلکش می شه... 

 

من نمی خوام باور کنم که دلم(!!!) می خواد من به این احساس احمقانه تن بدم... 

توی برزخ بودن اینکه طرف مقابلت احساسی بهت داره یا نه صد هزار برابر از دونستن اینکه حتی از متنفره بد تره... 

 

من که می دونم تو هم... 

نمی خوام بهت علاقمند بشم فقط همین... 

تو نشنو اما حتی دیدنت که هستی اما نه با من عذابم می ده... 

ولش کن از سرم می افته...

 

 

تلویزیون می خونه: به تنهاییت قسم تنهای تنهام... 

اما تو باور نکن  

اندر وصف تنبلی...

مدت مدیدی می باشد که نوشتنمان نمی آید... 

روز شمار شده بهانه که این بلاگ از خاک خوردگی در بیاد... 

از زمانی هم که هدف روز شمارم تغییر کرده دیگه بی میل شدم به نوشتنش... 

به یک عدد عروسی مهم دعوت شده می باشیم... 

یک عدد انسان اروپایی مآب هم تماس حاصل فرموده ما را به دانسینگ در جش مهمان کردند که دور از اندیشه ی روشن فکرانه ی ایشان رد نمودیم!(چه خبره؟ فکر کرده چی؟ از اینا!) 

زندگیم افتاده رو دور تند...اصلا نمی فهمم روزها چه جوری میان و می رن... 

باورم نمی شه از ۲۰ شهریور تا الان قرار بوده کلی کار انجام بدم که هنوز دست به هیچی نزدم... 

شدم هپلی خانم گرام...بخور و بخواب و خیلی در جریان نیستم بقیه ی زمانم در چه حالی می گذرد... 

چوب خط درسهای نخوندم همین اول کار داره بالا می ره... 

۲تا قرار رو کنسل کردم... 

کارهام رو به لطف کالندر موبایل انجام می دم... 

راستی گوشی دار شدم... 

۱ماهی بود که دار فانی را وداع گفته و من را اندر مرگ خود مشعوف ساخته بود که ویروس جد و پدر جد ناکام شده رو یافتیدیم کشتیم انداختیم بیرون که دوباره روشن شد... 

 

پ.ن:هنوز اس ام اس می زنه...کی می خواد از رو بره من نمی دونم.... 

       نمی تونم بهت احساسی داشته باشم...درک این جمله رو داری؟ 

       نمی دونم...شاید هم تو منو سر کار گذاشتی...منم یکی از ۱۰۰۰ باشم... 

روز ۱۴

روز ۱۴:من تخمه گل پر دوست دارم.شما چطور؟

روز ۱۳

روز۱۳:اونقدر خوابم میاد که نمی تونم فکر کنم امروز چطور بود... 

روز ۱۲

روز ۱۲: دچار غرور کاذبم 

توصیه: بشکنش قبل از اینکه زحمتش گردن کس دیگه ای بیفته...