هعی...

معلوم نیست این چند روز چه مرگم شده... 

دیروز همه ینوادگان رفتیم فرحزاد...کلی خوش گذشت...شب خسته و کوفته اومدیم خونه... 

دیروز صبح درس خوندم...عصر رفتیم پونک...آیس پک خوردیم و کاریکاتومون نقاشی شد! 

امروز صبح دوباره درس خوندم و عصر رفتیم میلاد و یک دونه لاک پشت خریدم و اسمش رو گذاشتم سنجر قلی... 

کسی می دونه سنجرقلی و امثالهم چقد عمر می کنن؟ 

 

اما معلوم نیست این چند روز چم شده... 

نکبتی شدم به نوبه ی خودم... 

بد اخلاق... بی حوصله... 

اه!حوصلم رو سر بردی...باز چته؟ 

 

پ.ن:بزار خیال کنم منم اونی که دلتنگی براش 

اونی که وقتی تنهایی پر می شی از حال و هواش

نظرات 3 + ارسال نظر
امیر جمعه 29 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 10:42 ب.ظ

خوشا به اون خیالی که تو، توش باشی .... ;)

اصولا اینجور آدمها منقرض شدن...

امیر جمعه 29 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 10:43 ب.ظ

نه اشتباه شد !
خوشا اون تنهایی که تو باهاش پر میشی !؟‌ درست گفتم ؟! D:

این قبیل انسانها هم هنوز خلق نشدن...

امیر جمعه 29 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 10:44 ب.ظ

اصلا من نمیدونم چی درسته ! D:

؟!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد