معلوم نیست این چند روز چه مرگم شده...
دیروز همه ینوادگان رفتیم فرحزاد...کلی خوش گذشت...شب خسته و کوفته اومدیم خونه...
دیروز صبح درس خوندم...عصر رفتیم پونک...آیس پک خوردیم و کاریکاتومون نقاشی شد!
امروز صبح دوباره درس خوندم و عصر رفتیم میلاد و یک دونه لاک پشت خریدم و اسمش رو گذاشتم سنجر قلی...
کسی می دونه سنجرقلی و امثالهم چقد عمر می کنن؟
اما معلوم نیست این چند روز چم شده...
نکبتی شدم به نوبه ی خودم...
بد اخلاق... بی حوصله...
اه!حوصلم رو سر بردی...باز چته؟
پ.ن:بزار خیال کنم منم اونی که دلتنگی براش
اونی که وقتی تنهایی پر می شی از حال و هواش
خوشا به اون خیالی که تو، توش باشی .... ;)
اصولا اینجور آدمها منقرض شدن...
نه اشتباه شد !
خوشا اون تنهایی که تو باهاش پر میشی !؟ درست گفتم ؟! D:
این قبیل انسانها هم هنوز خلق نشدن...
اصلا من نمیدونم چی درسته ! D:
؟!