دانشگاه...رشته ی مورد علاقم...شهر مورد علاقم...

اما چیزی هست که پای رفتنم رو شل می کنه...

اگه بدونم تو خواستی این باشه بی تامل می رم....

حتما تو خواستی...وگرنه نمی شد...

دارم می رم...

دلم تنگه...خیلی تنگ...برای تو...برای خودم...برای بهشت کوچولوی آبی...برای لبخندهات...برای آرامشی که داشتی...

وقتی بابا مامان گفتن بهت افتخار می کنیم دلم می خواست آب شم...بازم نشد...نشد اونی باشم که باید باشم...باید دانشگاه بهتری قبول می شدم...

رشته ی ایده آلم...شهر ایده آلم....اما چرا اون دانشگاه مزخرف؟....چرا باید اون همه اتفاق ناخواسته بیفته که باعث شه اونجا قبول شم...می دونی هیچیش دست من نبود...بگو تو خواستی...بگو تو خواستی تا بگم چشم...بگم هر چی تو بگی...

می دونم که تو خواستی....می دونم...ببخش...فقط از بابا مامان خجالت می کشم...

اما خیلی خوشحال بودن...

پس من کی محبت هاشونو جبران کنم؟این بار هم نشد...

دوستشون دارم دوستشون دارم دوستشون دارم...عاشقشونم...

دارم کتاب هام رو می دم به این و اون...یعنی من دانشجو شدم؟!!!

کلی کار دارم...می خوام نهایت تلاشم رو بکنم...عشق به این رشته همه ی سختی هایی که می گن داره گرچه برای من سخت نیست رو هموار می کنه...

اتاق سرد...خالی...منجمد...عشق...تردید...باختم؟...هیچ وقت...اگه تو باهام باشی...

شاید نیام...یعنی شاید ۱ هفته دیگه این بلاگ تعطیل بشه...

می خوام درس بخونم نمی رسم آپ کنم...

حداقل اوایل تا حساب کار دستم بیاد...

برام دعا کنید..خیلی..مرسی...

نظرات 7 + ارسال نظر
گیلاس(منظ) یکشنبه 18 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 04:02 ق.ظ http://monzo.blogsky.com

سلام.... خیلی جالبه! منم کنکوری بودم و دقیقا همین شرایطی رو دارم که تو وصف کردی... همیشه دلم میخواست با تنها کاری که میتونم برا مامان بابام انجام بدم٬ یعنی رشته و دانشگاه مورد علاقه اونا٬ خوشحالشون کنم و جبران زحمتهاشون بشه... اما بعضی وقتا به خواست من و تو نیست.... شاید این خوشحالی که ما در نظر داریم آینده ای تلخ داشته باشه که نمیتونیم پیش بینیش کنیم... مهم اینه که پیش وجدانمون بدونیم کوتاهی نکردیم و تمام تلاشمون رو کردیم... فکر بقیشو نکن دیگه.. مادر پدرا خودشون شرایط رو درک می کنن
خالا چی قبول شدی؟!
خوشجال میشم به منم سر بزنی
شاد باشی

نگین یکشنبه 18 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 04:51 ق.ظ http://ariai.blogsky.com

این گیلاس نمیذاره من اول بشم کههههه

الهام یکشنبه 18 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 05:52 ب.ظ http://elhamahooi.blogfa.com

مممممم ... هرجا میرم باید حرف کنکور و نتایجش باشه !!!

من رو بگو که چقدر بی خیالم !!!!


پس راهتون رو انتخاب کردین دیگه ؟!!!!

امیر دوشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 11:31 ق.ظ

معلومه حتما اون خواسته وگرنه نمیشد، فقط نمیدونم چرا یه چیزه بهتری رو واسه بنده هاش نمیخواد ! مگه چیزی ازش کم میشه ؟! خوشش میاد بنده هاش همیشه زار بزنن و ازش کمک بخوان !
...
زیاد سخت نگیر، همینکه پدر و مادرت ازت راضی هستن و بهت افتخار میکنن یعنی اینکه داری محبت هاشونو جبران میکنی...
دانشجو شدنتو تبریک میگم
و کاملا واضحه که اینقدر سرت شلوغ میشه و اینقدر غرق کار و زندگی میشی که ممکنه حتی نتونی به وبلاگت سر بزنی، بهت حق میدم ...
خوشحال میشم اگه بتونی اینجا بمونی هرچند اینم موقتیه
برات آرزوی موفقیت میکنم
سعی کن زندگیتو سخت نگیری ولی جدی بگیرش، مخصوصا درستو
قصد نصیحت نداشتم فقط یه حرف دوستانه بود
فعلا

نگین سه‌شنبه 20 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 12:39 ب.ظ http://ariai.blogsky.com

سلام مونارک جان
خوبی؟
خواهش میکنم...لطف کردی لینکو گذاشتی..
منم لینکت میکنم....
تبریک میگم خانم دکتر...
موفق باشی تو درست...

فعلا...

امیر یکشنبه 1 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 03:00 ب.ظ

امیدوارم حالت خوب باشه...
آیدیهای یاهوم هردوتاش فعلا لوگین نمیشه ! نمیدونم چرا ولی پسوردمو قبول نمیکنه...
اگه خواستی چیزی بگی توی بلاگ واسم کامنت بزار
...
فعلا

امیر پنج‌شنبه 5 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 01:21 ق.ظ

تو چرا خبری ازت نیست ؟!!!
حالا گفتم سرت شلوغ میشه و از این حرفا ولی نه به این زودی، چرا جو گیر میشی !
امیدوارم حالت خوب باشه...
نگرانت شدم خواستم از حالت باخبر بشم همین
فعلا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد