تولدت مبارک

دوباره پاییزه 

حوالی تولد تو... 

این چند سال چه روزهایی با هم داشتیم چه پاییز هایی... 

چه آذر... 

قصه همون قصه است و باز تنهایی منو آرزویی موقع فوت کردن شمعهای کیک تولدت... 

چه فرقی می کنه... 

من همون منم!  

از تنهایی متنفرم 

لعنتی چرا نمی فهمی؟ از تنهایی می ترسم... 

 

 

 

شام آخر (رساک)

SHY

خیلی دوست داشتم که آدم خجالتی باشم که تا یه چیزی میشه سر گونه هام سرخ بشه.... 

ماکزیمم اتفاقی که در صورت من می افته پف کردن چشم هام بعد از شب نخوابی های امتحانه!

۲۱

دلم برای روزهای ۱۳ سالگی تنگ شده 

روزهایی که با آدم هایی حرف می زدم که حتی اسم واقعیشون رو هم نمی دونستم... 

۸ سال گذشت و هنوز...

peace

مدت مدیدی ست ما را میل نوشتن نمی آید...

zaq

 دلمان برای شما تنگ رفته...  

چی کار بلاگت کردی؟

calm down

می ترسم از نگاه تو 

از این نگاه رفتنی 

ترسمو بیشتر می کنی 

وقتی نمی گی با منی.... 

 

پ.ن: تقصیر من نیست همه ی خوبی های دنیا در توست...

تحقیق!

 سلام

در وصف گرفتاری های من همین بس که تا هفته ی آینده باید تحقیقی در مورد زمان انعقاد خون در حیوانات آزمایشگاهی و جوندگان ارائه بدم و هنوز حتی مطالبش جمع آوری نشدن

هستم هنوز

آرامم 

سرد و ساکت و صبور 

در گوشه ی نموری از ذهنم که این روزها عجیب آفتابی ست 

و چقدر ساده می گذرد اگر ساده بگیری  

و لحن شادمانه ی من را حتی می توانی با بغض غربت زده تعبیر کنی 

این روزها عجیب آرامم

confuse

لعنت به روزهای سردرگمی... 

 

frozen heart

کسی نخواست ببینه 

 

 

 

یا شاید دید و ...