خداحافظ ۸۶

تعطیل شدیم.نه یعنی تعطیل کردیم...۲ روزه نرفتم دانشگاه...۵ شنبه که هیچی خودش تعطیله ما هم از ۴ شنبه اقدام به این عملیات انتحاری کردیم!

خوب خجالت بکش...این چه طرز آخرین پست ۸۶؟این شد که اومدم پست طولانی بنویسم که شرمنده ی خودم نشم...

این ترم کلی واحد برداشتم.پوست خودم رو قلفتی کندم!خوب معدل خوب شد که شد...ظرفیت داشته باش...خواستی چی رو ثابت کنی این همه واحد برداشتی؟به قول عزیزی خریت نه تنها علف خوردن است...

خلاصش اینکه از شنبه تا ۴ شنبه حداقل تا ۵ کلاسم....از اول این ترم از زندگیم فقط خاطرات دانشگاه رو دارم...عصرها مثل جنازه ای که به زور تکلونوژی راه افتاده میام خونه...حمام...شام...۲ـ۳ ساعتی درس...لالا...همین!۵ شنبه جمعه هم که همش درسهای نخونده ی طول هفته!

امروز خیلی خوب بود...طبق عادت زود از خواب بیدار شدم...به زور تنبلی خودم رو مجبور کردم که : اِ بچه بگیر بخواب!با هزار جور تحدیدی که خودم رو کردم تونستم تا ۹ بخوابم...مثل یه دختر خوب بعد از حمام صبحگاهی ۱ عدد تخم مرغ فلک زده رو با مقداری رب گوجه فرنگی سرخ نموده کمی نمک اضافه کرده با زیتون میل فرمودم...

بعدش اگه بدونی چی دیدم!وای....پنجره رو که باز کرده بودم کلی خاک ریخته بود روی میز کامپیوتر...در نتیجه پروژه ی تمیزکاری آغاز شد...در نقش کوزت تا ۳ مشغول جمع و جور کردن بودم...معدم بیشتر از این یاری نکرد...نهاری میل فرمودم باز خوابیدم...حسابی تپلی تنبلی شده بود...

آها!فردا مسافرم...چمدون بستن رو شروع کردم...الان وضعیت خونه ی ما دیدن داره...به اتاقم اکتفا نکردم از آشپزخونه گرفته تا هال رو به هم ریختم...بماند!

عصر بعد از قرنی تلویزیون رو روشن کردم...کارتون داشت!داشتم ذوق مرگ می شدمآخرین باری که کارتون دیده بودم یادم نمیومد!اونم چه کارتونی....فوتبالیستها!

حدود ۵ـ۶ سالم بود که این کارتون رو می دیدم...جز محبوباتم بود!وای خدا چقدر این کارتون مزحکه!مثل کلیه ی چشم بادومی ها که عقده ی چشم دارن همه ی صورت هاشون چشم بود...تیم نبود که یه کاکرو بود...کاکاشی زوما اون ور هم سوباسا و واکی...بقیه هم مثل چغندر گذاشته بودنشون واسه قشنگی و پیام بازرگانی...آها یادم رفت بگم تارو پا درد داشت...

همه پاشون درد می کرد...این وسطا بیشتر از اینکه با توپ کار داشته باشن با هم حرف می زدن اون می گفت ما می بریم...اون یکی می گفت نه ما می بریم...

اگه اشتباه نکنم سری اول فوتبالیستها اسم این پسر مهمه کاکرو بود...سری دومش رو که ساختن اسمش شد سوباسا!توپ هم که مثل پنیر پیتزا بود...شکلش هی عوض می شد..کش می یومد...آدم پرت می کرد این ور اون ور...ایشی عزیزم هم که هی می رفت جلو توپا...نقش کیسه بکس رو به خوبی بازی می کرد...

بعد اخبار گوش دادم...دیگه با این همه خوشی نمی دونستم چی کار کنم!در حدوده ۲ ماه که اخبار ساعت ۷ رو توی تاکسی از رادیو تعقیب می کنم...نصفش هم چرت می زنم...

آخی...یادش به خیر...پارسال این موقع...چقدر حرص خودم...چقدر نگران بودم...چقدر از زیستم مونده...کنکور چی می شه....یعنی سال دیگه این موقع کجام؟چی کارم؟مردم؟زندم؟...خدایا شکر...

۸۶ هم بار وبندیلش رو داره می بنده...برای من سال خوب و مهیجی بود...بالا پایین زیاد داشت...عیدش رو با کتاب زیست تحویل کردم...اصلا عیدش رو احساس نکردم...خیلی متفاوت بود...شیرین و به یاد موندنی...

ان شا... که برای شما هم همین طور بوده...

امیدوارم سال خیلی خوبی پیش رو داشته باشید...بهتر از همه ی سال هایی که تا حالا داشتید...بقیه ی دعا های کلیشه ای رو بزارید ادامش و از اینا...

عید امسال عده ای می گن دریغ از پارسال...یه عده عیدشون خیلی بهتره...یه عده...

من تا ۱۳ مسافرتم...می خوام مجددا از تکلونوژی به دور باشم...

دعای قبل از سال تحویل یادتون نره...منم دعا کنید...

خوشبخت باشید و خدا همراهتون

سال نو مبارک....

دارم می رم مسافرت نوروزی....

سال خوبی داشته باشید...

تا بعد از ۱۳

من و شلوار لی...

سلام.

نزدیک به ۶ ساعت هر جایی رو که بلد بودم واسه ی شلوار لی گشتم....

از تجریش گرفته تا فاطمی و ولی عصر و ونک...

امسال عجب شلوارای زشتی مد شده...به آقاهه مشحصات می دم هی می گه به پیشنهاد من این ۱ شلوار رو هم بپوشید...

چشمتون روز بد نبینه...فاق همه کوتاه...انگار از دهن بز در آوردنشون چروک....رنگ و رو رفته....فکر کنم فروشنده قبلا همه رو پوشیده....آقاهه می گه سنتی می پسندی...

حالا هر چی...من شلوار گیرم نیمدآخه فکر می کنید اینا چه جوری مد شدن؟

یکی که همشیه شلوارش چروک بوده گفته بزار مدش کنم زشت نباشه...اونی هم که صد سال ۱بار شلوار نمی خریده گفته بزار رنگ و رو رفته بودن رو مد کنم معلوم نشه قدیمیه....حالا می گن سنگ شور!

من شلوار می خوام...(فکر کنم باید برم اندرون خط کتون پوشیدن...)

ن.ش

می خنده...رو به روی یک عالمه چشم بی تفاوت...و مطمئنم بی قصد می خنده...آرومه...شاد...منعطف...آخ خدایا من چقدر خستم...

گذشت این سه روز هم گذشت...اولش فکر کدم چقدر سخته...و بود! اون موقع نمی فهمیدم اما از پوچیش فهمیدم سخت گذشت...از اینکه اول هفته باید...بماند...

تو چی؟توی می دونی چه خبره؟خودمم گمم....نمی خوام پیدا بشم...بخوام هم نمی شم...زوده...۱سال دیگه وقت می بره...

اون می گه من خیلی شیطونم...اون به من گفت این! منم لج کردم بهش می گم اون!می گه این این از اون اینا نیست...ولش کن اون حرف زیاد می زنه...

هوس کردم...هوس خسلس چیزا...نمی دونم به هوسی که همیشگی هم باشه می گن هوس؟نه...فکر کنم به اون می گن آرزو...خواسته...

این روزها بیشتر دلتنگ می شم...با وجود اینکه...دلتنگ حال و هوای ...

 دارم به تمام علائم دیوانگی مجهز می شم...زیاد میام نت...دلم می خواد آدم ببینم...به ۱۵ دقیقه نرسیده باید برم...کار دارم...خیلی زیاد...

برای من میل زده که ماشینم اینه و بابام فلان کارست...نمی دونم کدوم آدم نصفه ی میل من رو به اون داده...حالم ازش بهم می خوره...چطور جرئت کرده د مورد من اینطور فکر کنه؟خیلی دلم می خواست بگم ذات تو چی داره که بشه بهش بها داد؟از پول و اصالت خانوادگی و همه چیز تمام بودنشون می گه!

می گه کارهام متفاوته...فرق دارم...حرف می زنه!فقط حرف می زنه...نمی دونم چرا نمی دونم چرا نمی خواد بفهمه کسی که کارهاش متفاوته الزاما طرز فکرش متفاوت نیست...نمی خوام به خاطر اینکه متفاوتم(!) کسی .... به خاطر خودم...خدا رو شکر از درک به دوره....همین قدر هم نمی فهمه....می گه خنده هام دلشو حالی به حالی می کنه....اونقدر خنگه که نمی فهمه خنده ی کسی واسه یکی دیگه کاری نمی کنه...واون قدر ترسو که جرئت نداره رو در رو حرف بزنه!میل می فرسته (ت می گه حق داره چون اگه این حرفها رو مستقیما زده بود کشته بودمش...خوب حقشه!)

آخی...داشتم می ترکیدم...همینا روی دلم قلمبه شده بود...

دفع هر موضوع از ذهن من ۲ مرحله داره:

۱.تعریف کردن واسه ی بابا و مامان

۲.نوشتن

اما این نوشتن گاهی خیلی سنگینی می کنه.تا وقتی احساسا سعی نکنم چیزی رو فراموش کنم نمی نویسم...

غریبه من که قبلا گفته بودم...تو ام فراموش کار شدی ....

دلم قالب جدید خواسته...قالب باز...بی محدودیت و سبک...

- یک بار با حوصله بخون...شاید دفعه ی بعدی خواستی که بخونی...

مگر آن خوشه ی گندم

مگر سنبل

مگر نسرین

تو را دیدند؟

که سر خم کرده خندیدند....

مگر بستان

شمیم گیسوانت را

چو آب چشمه ساران روان نوشید؟

مگر گلهای سرخ باغ ریگ آباد

در عطر تن تو غوطه ور گشتند؟

که سر نشناس و پا نشناس

از خود بی خبر گشتند....

مگر دست سپید تو

تن سبز چناران بلند باغ حیدر را نوازش کرد؟

که می شنگند و می رقصند و می خندند....

مگر ناگاه

نسیم سرد گستاخ از سر زلفت...

چه می گویی؟

تو و انکار؟

تو را بر این وقاحت ها که عادت داد؟

صدای بوسه را حتی

درخت تاک قد خم کرده بستان شهادت داد...

مگر دیوار حاشا تا کجا

تا چند؟

خدا داند که شاید خاک این بستان

هزاران

صد هزاران

بوسه بر پای تو...

دیگر اختیارم نیست

توانم نیست

تابم نیست

به خود می پیچم از این رشک

اما خنده بر لب با تو گویم:

اضطرابم نیست.

مگر دیگر من و این خاک

وای از من

چناران بلند باغ حیدر را

تبر باران من در خاک خواهد کرد

نسیم صبحگاهی جان ز دست من نخواهد برد...

ترحم کن

نه بر من

بر چناران بلند باغ حیدر

بر نسیم صبح

شفاعت کن

به پیش خشم، این خشم خروشانم که در چشم است

به پیش قله ی آتشفشان درد

شفاعت کن

که کوه خشم من با بوسه ی تو

ذوب می گردد....

 

شعر مسافر سهراب رو دوست دارم...مدتهاست در خم پیچ یک درکم...

به یاد یک روز!

اینک ای خوب...

فصل غریبی سر آمد

چون تمام غریبان تو را می شناسند...

کس نمی داند ز من جز اندکی...

دارم به معنای واقعی گند می زنم....

با این اختلاف که این بار فرق می کنه...این بار نمی شه فراموش کرد همش جلوی چشممه...

خدایا به کمکت بیش از پیش نیاز دارم...خودت می دونی این بار جدی تره...

کمکم کن...خودت حلش کن...من همه چیزو می سپارم دست تو...تو بهترین حل کنندهی مسائلی...

دریاب

چون گذر می کنی ای دوست مرا یاد آور...

سلام.

ــ دیر سر زدنها و ننوشتن هام رو حمل بر بی ادبی نذارید.واقعا شرایط زندگیم اینجور ایجاب می کنه...

انگار تازه به خودم اومدم و فهمیدم کارهای خیلی مهمتر نیمه تمام یا هنوز شروع نکرده ای دارم...فرصت کمه...باید شروع کرد...

 

ــ تو یک خانه در کوچه ی زندگی

تو یک کوچه در شهر آزادگی

تو یک شهر در سرزمین حضور

تویی راز بودن...

 

ــ کنار شومینه...قهوه ی تلخ...هوای سرد...همشون تو آتیش سوختن...از بند تعلقشون آزاد شدم...

 

ــ نمی خوام بیشتر از این شرمندتون بشم...که انطور دیر اومدنها بشه دال بر بی توجهی...برای همین فقط می خواستم بگم خیلی امیدی به این بلاگ نیست...نیه جونه...نمی دونم شاید گاهی برای گردگیری اومدم...شاید یهو زد به سرم باز خیلی اومدم...واقعا نمی دونم!

 

ــ یه جاده...که می ره به نا کجا....مهم اینه که باید رفت...مهم اینه که می دونی راهنمات خداست...باید دل سپرد به جاده...هر جا آخرش باشه مهم نیست...مهم اینه که آباده.