جای خالی...

امروز جای خالیت باز خودشو به رخم کشید... 

وقتی نیستی...مثل همیشه...همه ی دنیا نبودنت رو به روم میارن... 

  

 

شاید بپرسی از خودت  

کجام و در چه حالیم 

برای دل خوشیت می گم  

خوش باش عزیزم 

عالیم! 

 

شاید بپرسی از خودت 

چی شد کجا رفته صدام 

حق بده بم که بعد تو 

نخوام با دنیا راه بیام.....

کوک های چرکی!

علوم پایه عن قریب می باشد و ما آن را یوم التناد(روزی که بدکاران نیکوکاران رو برای کمک صدا می کنن) نامیده ایم تا نام مبارک ایشان را می آوریم رعشه بر انداممان افکنده بلکه درس بخوانیم! 

هیچ چیز غم انگیز تر از رد شدن توی این امتحانات نیست علوم پایه و پره...چون به طور کلی از دوستتات قب موندنش ۶ ماهش هیچی! 

چند روزی بس منفعل گشته بودیم و امروز متنبه شده می خواهیم خدا قبول کند روی به درس بیاوریم ان شاا... 

 

از آزمایشگاه قارچ متنفرم همه ی جونورهاش شبیه همن 

آزمایشگاه انگل رو دوست ندارم استادش همش ایراد می گیره...هیچ کس رو ندیدم تو دانشگاه ما از این دوتا آزمایشگاه خوشش بیاد 

 

توی آزمایشگا میکروب در محیط کشت رو باز گذاشته بودم روی میز روبه رو (دور از شعله) 

استافیلوکوک اورئوس بود... 

منتظر گزارشات گلو درد از بچه ها بودم ولی انگار به خیر  گذشت 

 

پ.ن:با عرض معذرت از دوستان عزیزی که لطف می کنن برای اولین بار مشرف می شن و پیام می ذارن بلاگ خوبی داری به من هم سر بزن 

من این رو یه جور بی احترامی تلقی می کنم 

چون حتی زحمت این رو به خودشون ندادن ببینن توی این بلاگ چی نوشته 

شما یه نوشته رو بخونید از هر خطش ۱۰۰۰تا ایراد بگیرید خوشحال هم می شم 

لهذا این جانب نه جواب کامنت می دم نه در بلاگتون مزاحمتون می شم جهت افزایش آمار کامنت هاتون!) 

 

پ.ن:تو فکر عوض کردن سرورم هستم کوچ کنم برم جای دیگه... 

مگر اینکه اموشن های مناسبی یافت کنم 

شب گریه - هوای آفتابی

داشتم دنبال ترانه ی شب آفتابی محمد اصفهانی می گشتم... 

قبلا یه قسمتش رو توی بلاگم نوشته بودم 

سرچ گوگل پیداش کرد.... (اینجا)

باورم نمی شه حال و هوام انقدر عوض شده.... 

 

من خیلی دنبال این دوتا ترانه گشتم. 

بلکه یکی از دوستان هم بخوان بشم بانی خیر! 

ارجاع می دم به لینکی که خودم لود کردم: 

 

شب آفتابی-محمد اصفهانی 

 

هوای گریه-همایون شجریان 

 

بعد از خوندن اولین پستی که توی اون صفحه باز می شه... 

ترسیدم و دل تنگ شدم... 

عجیب دل تنگ!

تصمیم؟!

امروز فهمیدم گاهی تصمیم گیری برای یک کار از انجامش سخت تره... 

ولی حالا راضیم خدا رو شکر

چنار

اگر قرار بود به جای انسان گیاه می شدم 

فکر می کنم تبدیل به چنار می شدم 

اخلاقمون خیلی به هم نزدیکه... 

 

قاصدک

توی حیاط دانشگاه یه قاصدک نشست روی صورتم.گرفتمش تو دستم. 

- ولش کن.گناه داره 

-اول خبرشو بده بعد ولش می کنم 

زد بهم.اونجا رو: 

یکم اونورتر ن. یه قاصدک گرفته بود دستش و فوت می کرد.... 

 

dance

want to dance? 

i love to be in your hands 

 

دخترها...

این روزها اکثرا دخترها مثل هم شدن 

ابروهای تاتو کرده بینی های عملی موهای کاهی آرایش های یک شکل 

۲ سال دیگه مثل حالا که می گن دختره حتی ابروهاشو بر نداشته می گن حتی بینیشو عمل نکرده!

دست

مدت طولانی خیره می شه به دست هام... 

نمی دونم توی دستام دنبال چی می گرده... 

 

باز برگشتم!

پس از اینکه فهمیدیم بود و نبودمان متفاوت است بازگشتیم....  

راستش نه اینکه احساس کنم حرفی دارم صرف اینکه فکر کردم اگه ننویسم چی کار کنم؟ 

یه جورایی واسم شده عادت... 

عادت به اینکه هر چی تو هوا از مغزم گذشت رو ببندم به زنجیر و بکنمش توی این قوطی حلبی که از پنجره ی مانیتور شما به بیرون سرک بکشه و نظزاتتون منو دل خوش کنه به اینکه اینم یه جور راه ارتباطیه برای حرفهایی که نمی زنم یا دلیلی به گفتنشون نمی بینم.... 

خلاصه اینکه مغزم حسابی باد خورد این هوای پاییزی ناب بیشتر سر حالم آورد و همون نوشته ی قبلی خودم هم مضاف تحریکاتی شد که من که می دونم اگه اینجاننویسم یه جای دیگه شروع می کنم پس مثل یه بچه ی خوب برگرد و  همین جا بنویس وگرنه می شه مثل بلاگ های قبلی که تا جا می افتادم ول می کردم می رفتم یه جای دیگه... 

حداقل اینجا کسانی هستن که منو بشناسن 

اوایل تابستون مادربزرگ جون جونم برگشتن ایران بعد از کلی...که این بار بمونن... 

خونه ی قبلی رو نمی خواستن گفتن بزرگه...یه خونه بین خونه ی ما و خاله می خواستن که به هر دو نزدیک باشه.منطقه ای هم که ما هستیم تا حدودی بافت سنتی خودش رو نگه داشته اکثر خونه هاش ویلایی ان مجتمع های بزرگ...این شد که پیدا کردن خونه خیلی سخت بود... 

بعدش هم که جا دادن وسایل خونه ی به اون بزرگی توی یه خونه ی تقریبا ۱۶۰-۷۰ متری کار راحتی نبود... 

کل تابستون ما در گیر بودیم... 

 

قرار بود توی تابستون کلی درس بخونم...خوندم ولی نه کلی... 

دارم از علوم پایه می ترسم... 

نمی دونم چرا بعد از کنکور اینجوری شدم.. 

من حتی واسه کنکورش استرس نداشتم حالا حتی سر امتحانات پایان ترم هم استرس می گیرم... 

 

می پرسه چرا اینجوری شدی؟ 

- چه جوری؟ 

- لجباز یه دنده شیطون نا آروم 

- غیر قابل تحمل؟ 

- نه هنوز می شه تحملت کرد 

- مگه دست خودته؟بخوای نخوای مجبوری... 

 

هر وقت ویدیو taking back my love رو می بینم هوس پاره کردن گردنبند مروارید بهم دست می ده...نمی گن آخه یکی مثل من جنبه نداره این ویدیو ها چی چیه؟! 

 

من ۲۰ سالمه و هنوز.... 

 

نمی دونم چرا اینجوری شده عکس نشون نمی ده با چند سرور مختلف آپلود کردم فایده نداشت... 

 

 

الف. باز یادم رفت چه جوری می شه آهنگ گذاشت... 

حالا چی کار کنم؟حافظه در حد جلبک