خوشحال می شم اگه کسی حوصله داشت جوابم رو بده:

من کدوم یکی ام؟

اخمو

بد اخلاق

مهربون

خشن

بی احساس

رمانتیک

همین جوری

لوس

روانی

متزلزل

احساساتی

به تو چه

از اینا

 

شما چطوری هستید؟

اخمو

بد اخلاق

مهربون

خشن

بی احساس

رمانتیک

همین جوری

لوس

روانی

متزلزل

احساساتی

به تو چه

از همونا

 

چون می دونم کسی حال جواب دادن نداره خیلی منتظر نیستم

توی همین روزهای خوب خدا عن قریب از کوچه های رفته و نرفته ی خودم گذر می کردم و با لبخند ملیح به عبور ساده ی روزهایی فکر می کردم که چقدر لنشین گذشتن و چه استرس ها و خدایا چی می شه هایی با خودشون به همراه داشتن.

باورم نمی شه به همین سادگی و شیرینی گذشت و حالا ازشون کوله باری از خاطرات همیشگی به جا مونده.

دانشگاه جای خوبیه!

حسی داره بهم می گه سنت کم کم داره می ره بالا ولی من کمافی سابق بزرگ نشدم...

دلم برای اینجا تنگ شده بود...

کی می دونه چرا توی خونه ای که ? تا کامیوتر هست دسترسی من به اینجا اینقدر محدود شده؟

هوس بارون کردم.آسمون یک لیوان بارون لطفا!

پرسید عاشق شدی؟خندم گرفته بود.آخه عاشق کی؟

بوی عود رو دوست دارم.

اگر چه هیچ خبری ازت نیست این کمترین چیزیه که از تو برام یادگاری مونده عریان بنویسم.

همیشه فکر می کردم باید اینجوری باشه: کوتاه ساده گنگ گیج .تو بگو کجاش اینطور نشد؟

خیلی خوابم میاد.

شب خوش کوچولو

 

پ.ن:به من هیچ مربوطی (!) نداره.زمانی که من نوشتم شب بود به لطف بلاگ سکای در روز انتشار می یابد (تازه اگه بیابد...)

اندر داستان قبولی ناگهانی باید خدمتتون عرض کنم که بی خوابی زده به سرم و فکر می کنم ۳ شبانه روزی باشه که نخوابیدم...

خوب چی کار کنم؟فکرم مشغوله خوابم نمی بره

هر بلاگی توی لیست بلاگ سکای در این بحبوحه آپ شد سر زدم...

هرچی سی دی فیلم و آهنگ تازه بود گوش و نگاه کردم(اونهایی که موجود بودن)

فی الجمله اینکه چرا صبح نمی شه؟حوصلم سر رفت..

این جانب که الان اینجا حضور به خودم رسانیدم وسط انبوهی از کاغذ و کتاب با زحمت فراوان جای کیبورد و صندلیم رو خالری کردم و در کمال آرامش شامگاهی نیمه صبحگاهی منتظرم مامان بابا بیدار شن برن سر کار...

حالا فایدش چیه من نمی دونمبازم نیستن که حرف بزنیم که!!!

کیبورد کمی تا حدودی خوشحال به نظر میاد...شیفت گیر می کنه به جای ۱ حرف چندتا حرف بی ربط تایپ می شه..

امروز نه یعنی همین الان در همین زمان بی گاه چهار و پنجاه و هفت دقیقه ای صبح روز ۱شنبه مورخ ۱۸/۶ کسی به من گفت مصیبتم!

خوب به من چه؟حرف بی منطق می زنه بعد به من می گه لجبازی و لجبازیم به قول خودش مصیبته!

این موجود شبه انسان دخترعموی گرام بنده میباشد....خیلی گله ولی اغلب عصبانیش می کنم...از خباثت خود بسیار مشعوف می باشیم

وقتشه برم سراغ یخچال...دلم هله هوله خواسته....

فعلا...شب و گویا صبح خوش...

 

دانشگاه...رشته ی مورد علاقم...شهر مورد علاقم...

اما چیزی هست که پای رفتنم رو شل می کنه...

اگه بدونم تو خواستی این باشه بی تامل می رم....

حتما تو خواستی...وگرنه نمی شد...

دارم می رم...

دلم تنگه...خیلی تنگ...برای تو...برای خودم...برای بهشت کوچولوی آبی...برای لبخندهات...برای آرامشی که داشتی...

وقتی بابا مامان گفتن بهت افتخار می کنیم دلم می خواست آب شم...بازم نشد...نشد اونی باشم که باید باشم...باید دانشگاه بهتری قبول می شدم...

رشته ی ایده آلم...شهر ایده آلم....اما چرا اون دانشگاه مزخرف؟....چرا باید اون همه اتفاق ناخواسته بیفته که باعث شه اونجا قبول شم...می دونی هیچیش دست من نبود...بگو تو خواستی...بگو تو خواستی تا بگم چشم...بگم هر چی تو بگی...

می دونم که تو خواستی....می دونم...ببخش...فقط از بابا مامان خجالت می کشم...

اما خیلی خوشحال بودن...

پس من کی محبت هاشونو جبران کنم؟این بار هم نشد...

دوستشون دارم دوستشون دارم دوستشون دارم...عاشقشونم...

دارم کتاب هام رو می دم به این و اون...یعنی من دانشجو شدم؟!!!

کلی کار دارم...می خوام نهایت تلاشم رو بکنم...عشق به این رشته همه ی سختی هایی که می گن داره گرچه برای من سخت نیست رو هموار می کنه...

اتاق سرد...خالی...منجمد...عشق...تردید...باختم؟...هیچ وقت...اگه تو باهام باشی...

شاید نیام...یعنی شاید ۱ هفته دیگه این بلاگ تعطیل بشه...

می خوام درس بخونم نمی رسم آپ کنم...

حداقل اوایل تا حساب کار دستم بیاد...

برام دعا کنید..خیلی..مرسی...

سلام.

بعد از این غیبت طولانی و اینکه شرمنده ی عزیزانی شدم که بهم سر زدن و من نتونستم جوابی بدم چندان دست پر نیمدم

اول از هر چیز مرسی که اومدید.به بلاگهاتون سر زدم اما اینقدر فکرم شیلنگ تخته می ندازه که نمی تونم پیام قابل خوندنی بزارم.متاسفم و جبران می کنم

نمی دونم بگم این سفر ۲ماهه خوب بود یا نه؟!هر چی بود پر از درد بود و خنده.

تا حالا شده یه جاهایی برای یه کسایی تا عمق وجودت به درد بیاد؟

اون حرف می زد و من مات و مبهوت نگاش می کردم.فکر می کردم بزرگ شده.مدتها بود که فکر می کردم دیگه بزرگ شده.اما فهمیدم بزرگ یا کوچیکش مهم نیست.مهم اینه که اون داره حماقت می کنه و من نمی تونم اینو بهش بفهمونم...

ازم پرسید نظرت چیه؟این بار تنها دفعه ای بود که بی عذاب وجدان فکر می کردم محترمانه ترین جواب مناسبش اینه:خفه شو

موی لخت.تو اینو دوست داری مگه نه؟این تنها چیزیه که من بهش فکر نمی کنم...

گفتم صادق باش..مترسک وار خندید...گفت خیلی وقته فراموش کردم...

ساکت بودم...ساکت بودم...و باز ساکت بودم...اما تو هیچی نمی فهمی...من حرف هم می زنم تو نمی فهمی...پس فرق سکوت و حرف من چیه؟

خوبه که اینجام....بیچاره اون...بیچاره تو...

خدایا کمک...شاید help ...برای من که فرق نداره...مهم اینه که به دادم برسی...می دونم که کمکم می کنی...

به همه کمک کن...می دونم که می کنی...

تو بگو چرا؟تو بگو چی می شه؟برای من تو با شما فرقی نداره...تو بگو تا کجا؟

هیچ وقت بهتر از این نبودم....

قول می دم این دفعه محبت همه رو جبران کنم

سلام...

این جانب رو که می بینید دارم از فرط خستگی با ملک الموت میتینگ می فرمایم...

باز امشب مسافرم ۱۴ساعت با اتوبوس.همش هم گردنه و کوهه!منم که  تو ماشین خوابم نمی بره...

اگه تو راه له نشدیم یا احتمالا از دره پرت یا هر نوع مرگ احتمالی دیگه میام می نویسم...

ببخشید که دیر به دیر و نا منظم به بلاگ هاتون سر می زنم..

تا بعد

نشد...نه نشد...یعنی اون نخواست...منم گفتم باشه...قبول کردم...خودتم می دونی فقط حرف تو رو قبول می کنم ...حالا می خوای چی کار کنی؟..نمی بُرم تا هر جا بخوای هستم...تو چی؟..می دونم می مونی...

دلم یه اتاق می خواد با ۱ تخت خواب با تو با آرامش مطلقی که هیچ چیز نتونه اونو ازم بگیره...دفتر خاطراتم و کلی حرف...

من هم حق داشتم به اندازه ی اونها...منم می خواستم...۱بار دیگه شروع می کنم...تو همراهم می مونی مگه نه؟

آخی...الان یاد ک.افتادم.حرفهای قشنگی می زد حیف که همش دروغ بود نمی دونم خودش می گه اون موقع بهشون اعتقاد داشته ...

این بی کاری آخر منو می کشه...وقتمو دارم هدر می دم کارم شده فیلم دیدن...ذهنم خیلی مشغوله دارم تصمیم بزرگی می گیرم...

عادت دارم همیشه وقتی می خوام فکر کنم جسمم رو به کاری مشغول می کنم...مجموعا از این همه فیلمی که دیدم شاید ۱۰ دقیقه از فیلم رو هم نفهمیدم...

یادم نمیاد کی غذا خوردم...یه جورایی...ولش کن...

اون دفتر چرمی رو ازم نگیر عذابم می ده.

 اینجا کسی نیست؟

کاش بارون می بارید...

دلم گریه می خواد.

دوستام رو می خوام.

می خوام ذهنم رو بخارونم

خواب راحت وسط چمنهای این دشت حیف که پشه کوره زیاد داره...

من به وجود ایمان دارم حالا تو هر چی می خوای بگو...بقیش مهم نیست...

آهای غریبه...چیزی شنیدی؟

دیگه نه!

دوست دارم بیای ولی خودتو خسته نکن می دونم برات وقت تلف کردنه...

شاید نباید بنویسم...

ارسطو نبودم...نویسنده هم نبودم...اینجا...شاید فقط تراوشات ناگهانی یک ذهن باشه...

من آرومم...آرومِ آروم...بر خلاف نوشته هام...

پ. می گه متناقضم...همه چیزیم با هم...

می شه بیای؟

دلم یه لیوان قهوه ی داغ می خواد با سمفونی ۲ موزارت...

این حالم رو جا میاره...

کسی سی دی منو ندید؟

سلام

خوب من هنوز در این شهر (اگه بشه اسمش رو شهر گذاشت) از تمدن به دور هستم.اصلا فکر نمی کردم اینجا اینترنت یا حتی کامپیوتر پیدا بشه.یعنی اولش فکر می کردم باشه ولی وقتی برای اولین بار پام رو به این خطه ی عجوج و مجوج گذاشتم فکر می کردم ممکنه حتی خونه هاشون گاز کشی هم نباشه ولی گویا هست...

اینجا همه چیز آروم و دلچسبه.هنوز هیچ اتفاق غیر مترقبه ای نیفتاده.نمی دونم شاید هم افتاده.ر.همیشه می گه هیچی منو غافل گیر نمی کنه

گویا فردا نتایج کنکور رو می دن.اصلا برام مهم نیست فقط ذوق این رو دارم که ۱ سال دیگه هم همش باید درس بخونم.خدا رو شکر خانوادم هم که مشکلی ندارن ولی از روی بابا و مامان خیلی شرمندم.دیشب که داشتن در مورد رتبه ها صحبت می کردن و برای برنامه ی سال بعد من با هم مشورت می کردیم من یهو زدم زیر گریه.نه اینطورا یه جور دیگههیچی اشکم رو بند نمی آورد.

مامان هرچی می پرسیدن چیه من هیچی نمی گفتم.آخه نمی شد بگم.س. هم نشسته بود.می دونست برای چی اینجوری گریه می کنم.اما قرار نبود چیزی بگه

- مامان نمی تونم بگم

س:دخترت دیوونست الکی گریه می کنه

- نه خیرم حداقل شما که می دونی

مامان: من نامحرمم؟

- نه مامان ولی به خدا نمی تونم بگم

مامان: فکر می کردم خیلی با هم دوستیم

- هستیم ولی این یکی رو نمی تونم بگم

س: هیچی می گه امسال اینقدر برام زحمت کشیدن نتونستم جواب زحماتشون رو بدم

خدا نصیب نکنه.بعد از اون دعوای مامان بابا بود.اینکه ما وظیفمونه.مگه چی کار کردیم؟باید بیشتر از این می کردیم.مگه زندگی رو واسه کی می خوایم و از این حرفا...

ولی داغ دل من تازه می شد.همین الانم داره گریم می گیره.خدایا خدایا خدایا نه به خاطر من فقط به خاطر زحمتایی که برام کشیدن کمکم کن براشون دختر خوبی باشم...

بگذریم.دیروز سری به وبلاگها زدم.گویا برای یکی از دوستام مشکلی پیش اومده.بیشتر انگار دلش گرفته بود.براش دعا کنید.

در طی این چرخ زدنها ...وای...چی دیدم!!!...با بلاگ جدیدی آشنا شدم.نوشه هاش بی نظیرن.

یادم می یاد مارمولک هم اینطوری می نوشت.اما اون اوایل که آدم خوبی بود.آروم بود و ساکت وصبور...مارمولک نه ها!این وبلاگه...

دوباره یاد ه.افتادم کجایی؟هنوز صفحه ی بلاگش سفیده سفیده و هنوز من عاشق نوشته هاش هستم.خیلی وقته ازش بی خبرم به زور چیزی از گفته هاش رو به یاد میارم ولی خودش تا همیشه تو ذهنم می مونه...امیدوارم هرجا هست خوشبخت باشه...

دوباره تابستونه و من همش در حال نوشتن...کم پیش میاد دست از نوشتن بر دارم...دلم نمیاد چیزهایی رو که می بینم ننویسم..اما از سبکم اصلا راضی نیستم...همیشه حس دو شعبه ای در من بوده: می خوام و نمی خوام

بعد از این همه سنجیدن طبعم توی بلاگ نوشتن هنوز هم جملات بریده آرامش بیشتری بهم می دن...

راستی...نگفتم...اینجا یه قطعه از بهشته...

چند روز پیش با خانواده و فامیل رفتیم به دامان طبیعت تا یکم لذت پخش کنیم!

تو عمرم اینقدر ندویده بودم.کلی والیبال بازی کردیم.هیچ کس اطرافمون نبود حداقل تا جایی که چشم می دید.کلی رقصیدیم...داد زدیم...خندیدیم...جک گفتیم...بازی کردیم...

از همینه بلاگ بدم میاد..من با چه هیجانی دارم می نویسم بعد می شه چند سطر نوشته ی بی حال و فاقد ارزش ادبی که یکی هم ممکنه در افسردگی تام بیاد بخونه...پس فایده ی این نوشتن چیه؟

هوس نوشابه کردم.موجود نیست...

دلم برای دوستام تنگ شده.برای ر. sms زدم.جواب داد مگه سنگ هم دل داره؟نمی دونم چرا فکر می کنه من هیچ احساسی ندارم.در طی این سالها هم موفق نشدم بهش بفهمونم.خلاصه اینکه آخرش به این نتیجه رسیدم نمی فهمه که نفهمه به من چه؟مهم اینه که من دارم...

از بالای پنجره ای که تقریبا همه ی شیشش رو با پارچه ی رنگ و رو رفته ی سفیدی پوشوندن به زحمت آسمون رو نگاه می کنم.حال و هوای عجیبی داره.چند تا ابر خاکستری و ابر کوچولوی بی نهایت سفیدی در وسط...خدا واقعا هنرمنده...وحتما عاشق نقاشی...همه چیز رو کرده بوم خودش...

کلی حرف داشتم...نمی دونم چرا به این زودی(!!!) ته کشیدن.

شاید بازم اومدم...احتمالا می یام...شاید حتما اومدم...حالا یا میام یا نمی یام...

ا. که هیچ وقت اینجا نمیای...ولی...جواب سوالم رو بده: داری راست می گی؟آخه با حرفت داری برام مسئولیتی ایجاد می کنی که مطمئن نیستم وجود خارجی داشته باشه

 

دارم می رم مسافرت.چمدون نیمه آماده روی زمین...یه ذهن آشفته که می خوام ببرم تخلیش کنم...طبیعت بکر و دست نخورده...هوای پاک خنک...نسیم ملایم و نیمه سرد...

آخرین بار که از شهر خارج شدم شهریور ۸۵ بود...برای من مدت طولانی هست...توی این ۱ سال به غیر از مدرسه وکلاس شاید ۲ بار هم بیرون نرفتم اون قدر غرق در درس و لذت ناشی از رضایتش بودم که از هر آنچه غیر دوست بود دل بریدم!

اما حالا منم و یه ذهن آشفته با یک عالمه کار و فکر..باید جای دنجی برم تا حسابی به کارهای گذشته فکر کنم و بای آیندم برنامه ی مناسبی بریزم.

چند روزیه خیلی عصبی شدم...

چمدون رو گذاشتم وسط اتاق و هر چی به نظرم لازم بود گذاشتم توش.سفر پیشنهاد بابا بود.چون قرار بود تا دانشگاه آزاد جایی نرم اما اون قدر به هم ریختم که بابا برای من و مامان بلیط گرفتن و بخش کمی رو با ماشین می ریم.مثلا قراره بریم دامان طبیعت البته بدون پشه!

از جایی که جونورها مزاحم بشن خوشم نمی یاد.همیشه گوشه ی دنج توی آپارتمان رو به چادر زدن وسط دشت ترجیح می دم.

مامان اومدن تو اتاقم.خواستن مطمئن بشن همه ی وسایل لازم رو آوردم.منم داشتم چمدون رو جابه جا می کردم که درش باز شد و همه ی وسایلم ریخت بیرون.مامان کمافسابق معتقدن که من هیچ وقت نمی تونم خودم رو توی نرم ها جا بدم!

اون خرده ای رو هم که تحمل می کنم صرفا به خاطر خانوادم هست.وگرنه هیچ گونه اعتقادی بهشون ندارم.تابع قوانین خودم هستم و طفلک بابا و مامان هم اینو پذیرفتن ولی خوب در حد توانم رعایت می کنم فقط به خاطر اون دو عزیز.

وای...دست نوشته هام یادم رفت.چمدونم پر شده از ورق و کتاب.چند تا سی دی موسقی.شونه عطر...زحمت لباس رو هم مامان می کشن.چون همیشه مامان مجبورم می کنن چند دست لباس بیشتر بیارم...

مامان به خوش سلیقه گی معروفن اما اصلا سلیقه ی من و مامان یکی نیست.من اکثرا به میل خودم لباس می پوشم اما خوب...

لوازم آرایش...اَه...آلات بی خود دلقک شدن...گاهی ازشون خوشم میاد و گاهی متنفرم...فقط در حد آراستگی..

موهامو  ته مونده ی چپاول کنکورن...آخرین بار از ۱سانت هم کوتاهترشون کردم...می خواستم برم حمام زود بیام درس بخونم....بشر تا کنون منو با این ریخت مزحک ندیده..الان خیلی کوتاه نیستن ۱۰ سانتی شدن...

هدیه ی مادرجون...دفتر خاطرات...خودکار...

خیلی خوابم میاد...شارژر...خواستم موبایل نبرم...نمی زارن...وسیله ی بی خودیه...هیچ کس با من کار نداره منم قرار نیست اونجا با کسی کار داشته باشم...

سوقاتی هم اونجا فکر نکنم چیزی جز علوفه ی گاو باشه که به درد کسی نمی خوره اگه کسی گاوی خری چیزی داره بگه براش بیارم...

فقط کافی بود اون راحتم بزاره.اون وقت همه چیز تکمیل می شد.من بودم و آرامش مطلق که هیچی نمی تونست به همش بزنه.حالا هم نمی تونه.باهاش کنار میام تا جمعه.بعدش راحت راحت...

حجم تنم رو روی تخت خواب لابه لای لحاف و دشک جا می دم.

اون جا خبری از کامپیوتر و نت نیست.می خوام تا ظهر بخوام تا نصف شب کتاب بخونم...

بعد همه چیز عادی می شه.مونارک می شه همون مونارک با حوصله ی همیشگی.با کلی کار از صبح تا شب....

برام دعا کن...کار بزرگی در پیش دارم...برای دعا کن...خیلی برام دعا کن...

پ.ن:من که سایه ی غریبی رو ندیدم که از دور بیاد.هنوز چشم به راهم بدون اینکه هیچ وقت انتظار کشیده باشم...

پ.ن:رکود رو احساس می کنم.بلند شو.اینجا درنگ یعنی مردن..

پ.ن:کاش بفهمه من چی می گم...با روحش نه با زبونش...

پ.ن:این نوشته همش پی نوشت بود ...

پ.ن:اسم همش ظاهره تو هر چی دوست داری تصورش کن...

اشک...گریه....کوفت...بی ادب...ببخشید...خستم...موووووووووووووش!

مسافرت...دریا؟...نه...حرف...تنها...من؟...نه...چراااااااااااااااااااااااااا

خدا.....معجزه....نچ!

تمام...کی؟...تمام....

بیا...بیا...بیا....

۱...۲...۳...

معنی؟...شاید....می خوام...سکوت...میاد...فقط؟..وابستگی....نه!...هیچ کس...ولی...خر...خر...خر...بی ادب....

موزیک...رویا...مزخرف!...بی ادب...

من...بی ادب..