چند روزی می شه که دلم هوس چیزهایی رو کرده که نباید بکنه.

امروز به فکر مسدود نمودن این بلاگ افتادم.و فی ساعه در ذهنم علامت سوالی به بزرگی همه ی هیکلم نمایان شد که: بازم؟!!!

بلاگ رو دوست دارم.چون هر جایی جز اینجا باید خودتو خفه کنی تا با ۴تا آدم بتونی حرف درست بزنی.اما اینجا اول با عقاید آدمها آشنا می شی بعد در موردشون تصمیم می گیری.اینجا کسی تو رودرواسی قرار نمی گیره که چی بگه یا بخونه یا ...(جز کامنت!)

از طرفی سر خودمو خیلی شلوغ کردم.درس و دانشگاه و باشگاه ورزشی و تحقیق و مقاله و این اواخر هم کار کردن...

راستی نگفتم. من کار می کنم.در راه رضای خداست..هر چی هست من دوستش دارم...برای یک موسسه ی غیر دولتی تحقیق و ترجمه می کنم

کلاغی که من داشتم عاشقش می شدم امروز اومد روبه روی نیمکتی که با بچه ها نشسته بودیم ایستاد.

هی اقا کلاغی ما رو نگاه کرد.هی ما نگاش کردیم.داشتیم پفک می خوردیم.من یکی براش انداختم روی زمین.

آقا کلاغی بعد از نوش جان فرمودن اون یک دانه! تشریف آوردن و کامپلیت بسته ی پفک رو از دست ما ربودند وما بدو و جناب کلاغ بدو...

آخرش هم ایشون روی سیم برق نشسته و هر هر ما رو تمسخر فرمودن!

سلام.

دوستای عزیزم ببخشید کم بهتون سر می زنم.کاری با اینکه شما میاید یا نه ندارم.

چه عزیزانی که نظر می دن و من دیر جوابشون رو می دم و چه اون دوستای گلی که وظیفم می دونم از حالشون با خبر باشم.مثل امیر عزیز نگین جونم الهام خانم گل الیاد جان و خیلی های دیگه که الان حضور ذهن ندارم...

دسترسی من به نت خیلی کمه.چراش بماند.

اگر هم اینقدر زود زود آپ می کنم برای اینه که توی word می نویسم و اینجا وارد می کنم.

برای همینه که بلاگ عکس نداره.قالب درست حسابی نداره و...

در هر صورت شما به بزرگواری خودتون ببخشید

برای استاد...

سلام استاد...

ما اومدیم بهتون سر بزنیم...

دیر رسیدید.استاد رفتن سفر...

سفر؟! استاد سفر بدون ما؟ سفر بدن خداحافظی؟ استاد سفر...

 

دارم هوای گریه

دارم هوای گریه

خدایا بهانه ای

قطار می رود

تو می روی

و ما نیز گاه می رود

و من چقدر ساده ام

که سالهای سال

در انتظار تو

کنار این قطار رفته

ایستاده ام

و همچنان

به نرده های ایستگاه رفته

تکیه داده ام...

 

ز گلبن چید گل چینی گلی را

شنید از پی صدای بلبلی را

تو خوشبختی گلی چیدی و رفتی

ندانستی که آزردی دلی را

سخنها دارم از دست تو بر دل

ولیکن در حضورت بی زبانم

اگر تو سر رسیدی تن پرانی

که از پیشت برانی من بر آنم

که تا هستم خیالت می پرستم

اگر رفتم سلامت می رسانم

 

خدایا عاشقان را با غم عشق آشنا کن

ز غمهای دگر غیر از غم عشقت رها کن

تو خود گفتی که در قلب شکسته خانه داری

شکسته قلب من جانا به عهد خود وفا کن

خدایا بی پناهم ز تو جز تو نخواهم

اگر عشقت گناه است...

                                         (علی رضا افتخاری)

 

استاد حالا ما موندیم بسیاری نو پا و دانشجوی دیگه...

استاد با غم سفرتون چه کنیم؟

شما که راه رو از بی راه می شناختید به عرش رسیدید ما چه کنیم؟

 

این قاب عکس ساعد و آن عکس قیصر است

یا روح ناب شعر جهان  در دو پیکر است؟

باور نمی کنم که تو از دست رفته ای

چون مرگت ای عزیز فراتر ز باور است

تاب غمت گرفته مجال از توان ما

جنگ غم تو با دل ما نا برابر است

فرصت نداده است نفس تازه تر شود

این عادت همیشه ی چرخ ستمگر است...

                                                                  از صد کرور بنده یکی مثل قیصر است...

                                                                                                                  (ناصر فیض)

 

استاد یادتون میاد گفتید بعد از اسم اکبر لیلازاد بگید حاضر؟

ما اومدیم که بگیم استاد ما اگر چه رفتند سفر اما

                                                                      همیشه حاضر...

 

مرگ مرگ است

اگر همیشگی باشد...

 

مرا بی سر وسودا آفریدند

پریشونم پریشون آفریدند

پریشون خاطرون رفتند در خاک

مرا از خاک ایشون آفریدند

بیا ای دل از اینجا پر بگیریم

ره کاشانه ای دیگر بگیریم

بیا گم کرده ی دیرین خود را

سراغ از لاله ی پرپر بگیریم

                                     (سید حسام الدین سراج)

 

 

استاد سلام ما رو به حضرت عشق برسونید...

سفر سلامت...

 

حرفهای ما

حرفهای ما هنوز نا تمام مانده است

تانگاه می کنی وقت رفتن است

باز هم همان حکایت همیشگی

پیش از آنکه با خبر شوی

لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود

آه ای دریغ و حسرت همیشگی

ناگهان چقدر زود دیر می شود

 

تجدید میثاق ما:

جمعه               ۶-۳۰/۴                 مسجدالجواد (میدان ۷تیر)                 (از طرف خانواده)

شنبه               ۵/۳-۲                   مسجد دانشگاه تهران                (از طرف اساتید و دانشجویان)

یه روز اومدی گفتی مامان بازی دیگه تمام شد.هر چی بود تا الان بچه بازی بود.من دیگه بزرگ شدم و دارم می رم.

گفتم صبر کن.من هنوز بچم.منم یه روز بزرگ می شم.

ولی تو بی تفاوت رفتی...

من بزرگ شدن رو توی رفتن تو فهمیدم و تصمیم گرفتم بچه بمونم.

حالا برگشتی و می گی تو از اول بزرگ بودی و رفتنت بچه بازی بود.

من هنوز بچم اما نه اون بچه ی قبلی...

حالا منم که نمی خوام برگزدی...

تو فقط خدا خدا کن

که خدا خودش می دونه

بازم امشب مثل هر شب تو برای من دعا کن

تو فقط خدا خدا کن...

 

تنهام نزار تو ای خدا...

سلام...

موندم با این آمار کثیر بازدید چی کار کنم؟!اون موقع که دیر آپ می کردم که لطف دوستان کم نمی شد.تا ۱۰ تا هم می رسید(عجب رقم بزرگی!حداقلش اینه که دو رقمیه)حالا هم که زود زود آپ می کنم اینجوری می شه.

به خودم:بنده ی خدا بحث فلسفی سیاسی که نمی کنی که مردم بیان نظر بدن.اراجیف می نویسی...

در هر صورت اینقدر عاشق نوشتن هستم که حتی اگه فقط خودم بمونم و خودم باز هم بنویسم...

در دانشگاه به لقب شریف خرخونی معروف می شده باشیم... نمی دونم هنوز ۲ ماه نرفته چه جوری هم کلاسی های گرام بنده به این نتیجه رسیدن؟!

از قالب بلاگم خوشم نمیاد.باید فکری به حالش بکنم.قالب نیست در راه رضای خدا؟

چشمام دچار انسان بینی کاذب شده.مثلا دارم تو خونه راه می رم یهو می بینم یکی رد می شه.گوشام هم دچار توهم شدن.تو خونه ی خالی صدای ورق زدن روزنامه می شنون!

م. می گه جن دیدم . خوب این دوستان عزیز جن لابد کاری دارن که اومدن.پس چرا مذاکره ی صلح آمیز نمی فرمایند؟

پ.ن:عزیزان جنی که احیانا به اینترنت دسترسی دارند من این توضیح رو خدمتتون عرض کنم که من که کاری باهاتون ندارم که.خودتون باهام کار دارید...در هر صورت من ۵شنبه خوشحال می شم مشرف شید...بلکه صوابی هم کردیم!

به شکل نخ دکمه آویزون اهل بیت شدم که من شومینه می خوام.ایشان هم اندر تعجب اینکه من تا دیروز غر می زدم هوا گرم می باشد و از این چیزا و احیانا دچار دوگانگی شخصیت شدم شومینه رو روشن کردن...

این بابا نوئل بیچاره زمستونا چه جوری از توی شومینه ی روشن میاد پایین؟ کباب بابا نوئل می شه که!حالا خودش مهم نیست کادوها جیزبلاله می شن...

سلام...

کلی نوشتم  پاک شد

و اما...در این روزهای خوش نیمه خنک پاییزی زندگی مزه ی دیگه ای داره...(چیه خوب؟حداقل صبح ها که هوا نیمه خنک می شه)

اصولا من در پاییز موجود شیطونی می شم...بر عکس تابستونا که کمی ته مایه ی فوضولیم می خوابه و تاحدودی ( و تاکید می کنم تا حدودی ) انسان ملایم رو به آرومی می شم

هر روز صبح تا ایستگاه اتوبوس می دوم بلکه کمی مستحفیض بشم.امروز مغازه دار سر کوچه بهم گفتن:پدر جان هر روز دیرت می شه؟

توی دفتر قدیمیم که از چند سال پیش هر متن جالب توی کتاب بلاگ یا هرجایی مخوندم توش می نوشتم این جمله رو پیدا کردم:(از کتاب فکر می کنم رزماری)

اختلاف زنها فقط در ماهیچه ی رانشان است...(ترجیحا سکوت اختیار می کنم)

از هیکل آدمهایی که بازوهای ماهیچه ای قلمبه دارن خوشم نمی یاد...

تا حالا به کلاغ خیره شدید؟من هر وقت کلاغ می بینم بهش زل می زنم.آخه از شتر هم عجیب تره.(من عاشق شتر می باشم ولی هنوز در مورد کلاغ تصمیم نگرفتم)

چشم های مشکی درشت...پاهای عضلانی قوی...با اون نگاه همیشه طلب کارانه و نوک چشم درارش کافیه دلش بخواد در نقش ارازل و اوباش بهت گیر بده!...تازه سینشم می ده جلو را می ره...کلا موجود قلدوریه...

باورتون می شه ساعت میدون ونک خوابه؟!!!

روز اولی که رفته بودیم جسد تشریح کنیم من از شدت جسد ندیدگی و شوق لحظه ی دیدار داشتم ذق مرگ می شدم.همین که دوست جسدمون به مجلس مشرف شدن یکی از پسرها غش کرد!

بنده ی خدا چیزیش نبود که...فقط یکم آش و لاش بود...

 سالن تشریح تقریبا بری از هر گونه حیاته...خودش که مثل غسال خونست ... نگهبانش هم شبیه مومیایی های خدا بیامرز می مونه ( اما من خیلی دوستش دارم) ...ساعتش هم روی ۹ و ۱۰ دقیقه زندگی رو بدرود گفته...

پیام نور چقدر خرج می کنه...خودشو با تبلیغ خفه کرده...کم مونده بگه یه پولی هم بهتون می دم دردتون هم بجونم بیاید درس بخونید...

می خواستم رشته ی دیگه ای هم پیام نور بخونم خیلی موافقت نشد...گفتن تا ۱ سال دیگه همین درست آن چنان سنگین بشه که دیگه وقت این کارا رو نداری...بزار درست تمام شه بعد...

حالا کو تا درسم تمام شه تا اون موقع می تونم ۳ تا لیسانس بگیرم

خواستم خودمو گول بزنم، خاطره ها رو ریختم یه گوشه و گفتم: فراموش کن، اما یه چیزی ته قلبم خندید و گفت: یادمه

این شبها گاهی خیلی دلتنگ می شم...

پ.ن: از بس لیموترش با پوست خوردم تمام لب و لونچم زخم شده

سلام

در میان بلاگ های قدیمی و تازه آپ شده تفرج می فرمودم.این مدت کاملا فراموش کرده بودم قبلا یکی از سرگرمی های نه چندان دلچسبم خوندن بلاگ بوده...

لازم به ذکر می باشد که بعضی هاشون واقعا ارزش خوندن رو دارن...

یه جورایی وقتی ??تا بلاگ رو کم و بیش بخونی اونم توی زمانی که بتونی متن همشون رو به طور کلی هم زمان تو ذهنت داشته باشی احساس می کنی همه ی آدمها ? نفرن.همشون حتی اگه در تناقض با هم بنویسن ولی یه چیز رو می گن با گویش و بیان های مختلف.

منم بین این همه بلاگ پشتک وارو می زنم!اصلا به من چه؟من که از اول گفتم گاهی مسائل گذرا در ذهنم هستن حالا اگه این بعضی وقتا شده همیشه به من ربطی نداره!

یکی به شدت داره برای من ادای بابابزرگها رو در میاره.منم اصلا حوصلش رو ندارم

توی بلاگ نگین جونم خودشناسی از طریق عکس رو امتحان کردم امروز رفتم خودم رو شناسوندم به خودم!در مورد من که خیلی صادق بود.واقعا ارزش نگاه کردن رو داره

نمی دونم چرا قسمت اضافه شدن به لیست بلاگ های به روز شده ی مدیریت بلاگم غیر فعال شده

اون دفتر چرمی ... باز هم حق داشتنش رو پیدا کردم...حقی که شرایط مسخره ای که اون گاهی سعی می کنه بر من اعمال کنه مجبورم می کرد دفتر رو .... دفتر رو به بابا مامان دادم...تنها جایی که می تونستم از مصون بودنش مطمئن باشم...

خودش رو دوست دارم ولی اخلاقش بده...ولی خوب باز من دوسش دارم...

گاهی پسرها خیلی اعصاب خرد کن می شن.امروز اومده می گه خانم راد من به شخصیت شما علاقمند شدم.خواستم بهش بگم آخه بنده ی خدا تو توی این ? ماه شخصیتی به من دیدی؟

مهشاد همش توی دست و پام بود نمی زاشت کارم رو بکنم.بعد از کلی مهربانی به خرج دادن:

- برو کنار

- take off

-این چی بود؟

-فحش

-take off که فحش نیست

- هست تو نمی فهمی

- برو اون ورتر

- shut off

- این یکی اصلا وجود خارجی نداره

-داره تو نمی فهمی

-get lost اینو دیگه هم تو می فهمی هم من!

شده هوس یه چیزی بکنی ندونی اون چیه؟

حس مخلوطی از هیجان و دلتنگی و تمایل به قتل یا شاید قاتل شدن به شدت زبانه می فرماید.دوست دارم شمشیر بردارم بکنم تو قلب یکی.حالا اون یکی کی باشه هم مهم نیست.منظورم کاملا عملی و فیزیکی هست.

اینجا کسی هست که می گه من عوض شدم و با کارهام دارم خردش می کنم و امیدهاش رو ازش می گیرم.خودش مدتی در توهم بوده.به من چه؟نمی تونم که به خاطر خوشایند اون بهش دروغ بگم...

می خوام کودک درونم رو مزدوج کنم.فقط مشکل اینه که هنوز نمی دونم دختره یا پسر.

بانو دلم برات تنگ شده.می دونی چند وقته ازت بی خبرم؟من که گفتم چقدر عاشق نوشته هاتم.پس این بلاگ صفحه سفید رو برای چی گذاشتی؟چرا همش رو پاک کردی؟کاش آرشیو نوشته هات رو داشتم.بهت مدیونم.به خاطر اینکه ... حتی فرصت ندادی بگم چرا.یادته؟تنها حرفت این بود:اینقدر شعور دارم که تشکر کنم...بانو کجایی؟

رفتم سی دی کلوپ:

- جناب می شه لیست سی دی هاتون رو لطف کنید؟

- چه نوع فیلمی می خوای؟

-کارتون

ـ هر کدوم از این کارتونها هستن رو لطفا بدید

- همشونو؟!!!

-بله

- شما مربی مهد کودک هستید؟

- بله

(خوب کارتون دوست دارم)

مدتها بود erorr: line busy ندیده بودم

دلم پپرونی خواسته.