-
روز ۱۲
دوشنبه 1 مهرماه سال 1387 23:40
روز ۱۲: دچار غرور کاذبم توصیه: بشکنش قبل از اینکه زحمتش گردن کس دیگه ای بیفته...
-
روز ۱۱
یکشنبه 31 شهریورماه سال 1387 18:53
این روزها نمی دونم واسه چی اینقد اتفاقات نا خوشایند رخ می ده... احتمالا خدا خواسته به زندگیم تنوع بده.. ولی خدایا من به همون روند قبلی هم راضیم ها... روز ۱۱: دیگه حالم از اون موضوع به هم می خوره...بیشتر برام عادت شده یا یه جور رفتار... دیگه حتی مواظبش نباشم هم کار دستم نمی ده... هشدار: مغرور نشو!فهمیدی؟ آدم باش...آدم...
-
dance me to the end of love
شنبه 30 شهریورماه سال 1387 22:55
راستی امروز روز دهم بود!
-
هعی...
پنجشنبه 28 شهریورماه سال 1387 21:49
معلوم نیست این چند روز چه مرگم شده... دیروز همه ینوادگان رفتیم فرحزاد...کلی خوش گذشت...شب خسته و کوفته اومدیم خونه... دیروز صبح درس خوندم...عصر رفتیم پونک...آیس پک خوردیم و کاریکاتومون نقاشی شد! امروز صبح دوباره درس خوندم و عصر رفتیم میلاد و یک دونه لاک پشت خریدم و اسمش رو گذاشتم سنجر قلی... کسی می دونه سنجرقلی و...
-
باز هم...
یکشنبه 24 شهریورماه سال 1387 23:23
دیشب خوابش رو دیدم...مهربون بود...مثل اون موقع ها که هنوز دعوامون نشده بود... یک کیسه دستش بود...گفتم توش چیه؟گفت دستتو بگیر تا بریزم توش... کلی پفک حلقه ای توش بود... کلی مزخرف نوشته بودم که پاکشون کردم... بماند.... این حرفها گفتن نداره...
-
روز شمار تعطیل!
شنبه 23 شهریورماه سال 1387 00:15
۱ سال پیش حوالی همین روزا با کلی امید و آرزو رفتم دانشگاه... حالا راضی ام...راضی راضی... خدا رو شکر همه چیز خیلی بهتر از اونی بود که فکر می کردم.... مرسی...خیلی مرسی! هیچ وقت فکر نمی کردم زندگیم اینقدر مهیج باشه... داره یه اتفاقاتی می افته... مامان خیلی راضی نیستن..نه به خاطر اون موضوع...به خاطر عاملی که این شرایط رو...
-
روز...
چهارشنبه 20 شهریورماه سال 1387 23:45
پنجره ی باز...غروب نیمه دل گیر تهران...صدای پرنده های نیمه پژمرده ی پاییزی... پاییز...فصل مورد علاقه ی من...مهر...ماه شروع مدارس...دوباره حال و هوای همون دختر اول دبستانی... کتابهای چیده در رفک های نیمه منجمد کتاب خانه...ذهن خاک گرفته ی من...آرام آرام آرام... بوی قهوه فضای خونه رو پر کرده...رقص موزون دودش از کنار...
-
روز ۹
چهارشنبه 13 شهریورماه سال 1387 00:46
روز ۹: گاهی وقتی توی عکسها به خودم نگاه می کنم احساس می کنم خباثتی اون ته ته چشمام هست که اصلا ازش خوشم نمیاد... همین باعث می شه بدونم تا آدم شدن راه زیادی دارم...
-
روز ۸
دوشنبه 11 شهریورماه سال 1387 17:29
دیروز رفتیم پارک چیتگر که دمار از روزگار خودمون در بیاریم و بسی لذت ببریم... ساعت ۱۰ من و ت. رفتیم پیست دوچرخه سواری بانوان!(جهت اطلاع آقایون: اونجا منطقه ی آزاد شدست هر کی با هر لباسی که می خواد میاد) حدودای ساعت ۳ بود که اومدیم بیرون... نفهمیدیم که چی کار کردیم...واقعا نفهمیدیم! اولادش که رنگ زغال اخته شدیم...انگار...
-
روز ۷
یکشنبه 10 شهریورماه سال 1387 20:32
حالا گیرم من دروغ بگم تو چرا باور می کنی؟ روز ۷:من خوبم..هیچ وقت بهتر از این نبودم
-
روز ۶
شنبه 9 شهریورماه سال 1387 22:15
خدا رو شکر که امشب قسمت آخر ترانه ی مادری رو نشون می ده و ما از دستش راحت می شیم...توی هر خونه ای که باشیم چه مهمانی و چه مهمان داشته باشیم ساعت ۱۱ که می شه همه ساکت می شینن و این سریال رو نگاه می کنن تازه بعدش هم سریال های ماه رمضان شروع می شه... من اگه ۱ ماه هم تنها باشم همیچ وقت تلویزیون و روشن نمی کنم...۱ برنامه ی...
-
روز ۵
جمعه 8 شهریورماه سال 1387 20:12
تو که نمی خوای به این باور برسم که همش دروغه؟خدایا یه راه نشونم بده... واقعا دارم ایمانم رو نسبت به اون موضوع از دست می دم... می شنوی؟حتما می شنوی... مدت زیادیه که دارم ازت می خوام راه درست رو نشونم بدی اما معلوم نیست واسه چی اینقدر آروم فقط نگام می کنی.... نا امیدم نکن روز۵ : گاهی همه چیز آسون تر از اونی که انتظار...
-
روز ۴
پنجشنبه 7 شهریورماه سال 1387 17:39
چند وقت پیش به یاد اون قدیما رفتم توی چت روم...خواستم ببینم چی بوده که قبلا اینقدر مجذوبش بودم و شب و روزم رو پای این قوطی حلبی می گذروندم... مثل همون موقع پر بود از آدمهای بی کار که دنبال مقاصد خیر یا شرشون می گشتن... پی ام ها شروع شد...همون جمله های همیشگی...و سوالات همیشگی...و من مملو از تعجب! که چطور قبلا به نظرم...
-
روز ۳
پنجشنبه 7 شهریورماه سال 1387 17:38
روز۳: کمی احساسی پیش رفت...اما باز
-
روز۲
سهشنبه 5 شهریورماه سال 1387 12:47
روز۲: من آروم و صبورم... بیشتر در سکوت خودم می گذره...
-
روز ۱
سهشنبه 5 شهریورماه سال 1387 00:09
وقت نشد قبل از ساعت ۱۲ بنویسم... پروژه ای رو روی خودم شروع کردم... آغاز: ۴ مرداد ۸۷ مدت:۴۰ روز پایان:۱۲ مهر ۸۷ اسپانسر:خدا مجری: خودم هدف: کمی ادم شدن روز ۱: همه چیز خوب پیش رفت....بدون اتفاق غیر قابل پیش بینی...
-
وقتی چیزی برای از دست دادن نداشته باشی
یکشنبه 3 شهریورماه سال 1387 17:48
وقتی هیچ چیز برای از دست دادن نداشته باشی شجاع می شی... و وقتی شجاع شدی همه چیز رو به دست میاری... اون وقت از از دست دادن اون چیزها می ترسی... و وقتی ترسیدی همه چیز رو از دست می دی... وقتی چیزی برای از دست دادن نداشته باشی....
-
روز پزشک
شنبه 2 شهریورماه سال 1387 00:00
گر طبیبانه بیایی به سر بالینم به دو عالم ندهم لذت بیماری را روز پزشک به همه ی پزشکان عزیز و مخصوصا دانشجوهای گل پزشکی مبارک... پ.ن:آپ جدی باشه واسه بعد تازه از فرودگاه اومدم هنوز چمدونم رو باز نکردم خواستم تا روز عوض نشده تبریک بگم...
-
فکر می کنم دچارم...
جمعه 28 تیرماه سال 1387 21:22
من به بی تفاوتی این روزها و شبها عادت کردم... درگیر یک حس غریبم... حسی از جنس شبهای کم نور چراغ دیمر دار بوی عود و موسقی آروم و قهوه ی تلخ و صدای اذان... و فکر کردن و خیرگی ممتد به یک نقطه ی بی هدف که آخرش می پرسی: من به چی فکر می کردم؟ پ.ن:باز تابستون شد و مثل همهی تابستونهای قبلی من ریختم بهم...هیچ جوری آرامشی رو که...
-
شکیبایی هم رفت...
جمعه 28 تیرماه سال 1387 21:19
شکیبایی هم رفت.... بدرود... پ.ن: من عاشق لحن آروم و صدای دورگه ی خسرو شکیبایی هستم...
-
تنوع از نوع بی حوصلگی
جمعه 28 تیرماه سال 1387 16:14
هیچ گونه مسئولیتی رو در قبال این قالب قبول نمی کنم... خیلی با حال و هوای من جور در نمیاد... پ.ن: وقتی توی رنگهای آبرنگت جز سفید و خاکستری نیست چه جوری نقاشی رنگی می کشی؟ پ.ن: هنر بزرگیه...ما گاهی حتی با رنگی سیاه می کشیم...
-
همین جورکی!
پنجشنبه 30 خردادماه سال 1387 23:05
به یاد همون جمله های همیشگی... به یاد اون نسیمی که گاه و بی گاه از پس کوچه های فراموشیم خنکای یه خاطره رو عبورمی ده... برای دل تنگی که گه گاه یادش می افته می تونه تنها نباشه و بی سبب داد نزنه که خوشبخته... برای هبوط هر لحظه ی ما وقتی حوا سیب رو چید... اگه آدم سیب رو نمی خورد آدم نمی شد...آدم رو عشق باید آدم می کرد که...
-
break up
سهشنبه 28 خردادماه سال 1387 17:09
رفیق روزهای خوب رفیق خوب روزها همیشه ماندگار من همیشه در هنوزها صدا بزن مرا شبی به غربتی که ساختی به لحظه ای که عشق را بدون من شناختی... پ.ن: زندگی همینه....تو نباشی یکی دیگه هست...
-
Hug
دوشنبه 27 خردادماه سال 1387 17:01
می گن وقتی کسی رو دوست داری بزار بره... اگه واسه تو بود بر می گده و تا همیشه می مونه... اگه واسه ی تو نبود هم... اما من می گم اگه یکی رو دوست داری محکم بغلش کن و نزار بره... اون تقلا می کنه دست و پا می زنه اما بعد بی رمق می شه و توی دست های تو آروم می گیره...
-
قهوه
شنبه 25 خردادماه سال 1387 21:12
من نمی فهمم این چه صیغه ایه... مردم قهوه می خورن خواب از سرشون می پره...من هر وقت قهوه می خورم خوابم می گیره... ببین خدا نمی طلبه من بیشتر بیدار بمونم درس بخونم
-
shut...
جمعه 24 خردادماه سال 1387 21:19
آدمها مثل کامپوتر می مونن... گاهی ویروسی می شن گاهی کرم می گیرن گاهی هم جدا لازمه restart بشن... اما تو یکی رو رسما باید shut down کرد...
-
عذاب وجدان
جمعه 24 خردادماه سال 1387 17:06
دیشب ۱ عدد پشه ی بی شخصیت هی منو نیش می زد... همش صدای بال زدنش می اومد نمی زاشت بخوابم... آخرش نفرینش کردم و گفتم نمی بخشمت... صبح بیدار شدم دیدم دیشب یادم رفته بود در لیوان آب بالای سرم رو بزارم....اونم تو آب خفه شده... عذاب وجدان گرفتم
-
طلاق
دوشنبه 20 خردادماه سال 1387 19:26
وقتی آدم با یکی نمی سازه چی کارش می کنه؟خوب طلاقش می ده دیگه... دفعه ی پیش عذر خواهی کردی گفتی درست می شی...آدم می شی...نشدی! بیشتر از این ادامه دادن من و تو جز دعوا و کشمکش های روزانه چیزی نداره... این عادته نه دوست داشتن... دارم می رم خودم رو طلاق بدم... پ.ن: فکر می کنم همه چیز از اونجا شروع می شه که فکر می کنی دیگه...
-
مشکوک
چهارشنبه 15 خردادماه سال 1387 21:05
جریان چیه؟
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 14 خردادماه سال 1387 15:21
اصلا حال و حوصله ی آپ ندارم...واسه چی اومدم هم نمی دونم...اصلا به کسی چه؟ اول ماه که بابا مامان گفتن اینقدر تعطیلی داریم جایی نمی خوای بریم باید فکر امروز رو می کردم(ما اول هر ماه برنامه می ریزیم)...تا حالا شده حس درس خوندنتون بیاد؟اصلا می دونید چی هست؟ حسی بس موزی که در موارد خاصی خود را می نمایاند که اگر در آن معدود...