-
گذرگاه
چهارشنبه 8 خردادماه سال 1387 16:37
پل گذرگاه عابرهای پیاده ای است که هر یک به دلیل من گذرند من از پل تو برای عبور از خود می گذرم...
-
زندگی
سهشنبه 7 خردادماه سال 1387 23:05
گاه می اندیشم لبخند های من طلسم ساده ی یک بهت نیست... و گریه هایم توهم بی ریای یک غم... زندگی خواب شبانه ی دخترک ۱۴ ساله ای نیست که هر شب روزهای بی کسی اش را به نظاره می نشیند... زندگی شاید همین باشد:تردید میان دو چرای ما...
-
عجب صبری خدا دارد
شنبه 4 خردادماه سال 1387 19:16
خدایا خسته شدم.می شنوی؟ بیشتر از اون سکوت تو عذابم می ده...
-
بدون شرح
جمعه 3 خردادماه سال 1387 20:24
به ساپرت عاطفی نیاز دارم!
-
id
جمعه 3 خردادماه سال 1387 17:24
به دلایلی عرض می کنم id این جانب moonark_mc می باشد(نقطه!)
-
پایان ترم
پنجشنبه 2 خردادماه سال 1387 11:27
خدا جون امتحانات نزدیکه...این ترم هم مثل ترم پیش خودت زحمتش رو بکش... خدا: اصلا می خوای مدرک پزشکیتو من بگیرم؟ پ.ن: این عکس حس خوبی بهم می ده...
-
کسی چه می دونه؟شاید...
چهارشنبه 1 خردادماه سال 1387 19:54
تو اونقدر خوبی که بدی هام رو نمی بینی اونقدر بدی که خوبی هام رو نمی بینی اصلا تو کوری اونقدر دوری که صدام رو نمی شنوی بیا نزدیک شاید کر هم باشی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 30 اردیبهشتماه سال 1387 22:37
خدایا به دادم نرسی بریدم! دریاب
-
هیچی بوی کاغد کاهی نمی شه!
شنبه 28 اردیبهشتماه سال 1387 18:04
امروز یک سی دی خریدم.آقاهه می گفت ۱۱۰۰ تا کتاب توش هست...حساب کردم حتی اگه ۱ کتاب به درد بخور هم توش باشه کافیه... ولی گویا واقعا ۱۱۰۰ تا کتاب توش هست!کلی حالا خوشحالم... کمتر چیزی می تونه اینقدر بی نظیر باشه... چندتا از کتاب هایی که خیلی وقت بود دنبالشون می گشتم پیدا کردم. ولی با همه ی این حرفها کتاب یه چیز دیگه...
-
عبور
جمعه 27 اردیبهشتماه سال 1387 20:32
آسمان حال عجیبی دارد... و من خوشبختی ممتد را از پشت پنجره به نظاره ایستادهام...
-
ما چقدر خاطره داشتیم
پنجشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1387 21:33
یادت میاد؟عصرهایی که بی تاب بودم خسته و کسل...یکی از عصرها مثل عصر امروز... خستگی اون شبها که با کلی امید و خدا خدا کردن بود وآرامش و شادی... حافظم ضعیف شده...دیگه به ندرت چیزی از اون شبها یادم میاد... شاید ذهنم از بی فکری ماهی یک بار به اون روزها پناه میاره....اما دلم هیچ وقت نمی خواد که برگردی...۴ شنبه بود نه؟ساعت ۶...
-
تردید
چهارشنبه 25 اردیبهشتماه سال 1387 16:31
گاهی به دلم شک می کنم....
-
سهم کمی نیست...
دوشنبه 23 اردیبهشتماه سال 1387 20:12
این روزها اونقدر خستم که ته مونده های ذهنم رو با زور لیوان قهوه ای که سعی می کنه کمی بیشتر بیدار نگهم داره قورت می دم پایین... کار دارم...خیلی زیاد...گاهی احساس می کنم تنها نقطه ی اضافه ی کارهام خودمم.... کی می خواد خستگی هام رو باهاش قسمت کنم؟ سهم کمی نیست...
-
باورم نمی شه!
شنبه 21 اردیبهشتماه سال 1387 20:28
روزی که داشتم مقاله رو می فرستادم عصبانی بودم...از اینکه آیا واقعا خودم رو مسخره کردم؟! اگه تشویقهای مستمر ب. و یکی از استادهای عزیز نبود امکان نداشت بفرستمش... حمایتهای ب. که جای خود داره...همش زنگ می زد و می پرسید چی کار کردی و به کجا رسیدی.... آخرش هم گفتم من این مقاله رو واسه دانشگاه نمی فرستم....ب. هم گفت میلش کن...
-
الف.
جمعه 13 اردیبهشتماه سال 1387 16:34
یه زمانی دختری بود به اسم گ. اصلا بلد نبود دنیا رو قشنگ ببینه...همیشه تو دلش پر از شکایت و غم و غصه بود...گ. خیلی تنها بود... یه زمانی پسری بود به اسم الف. گ. نمی دونست الف چه جور آدمیه...نمی دونست غم داره یا نه...اما می دونست از بهترین دوستاش الف. می دونست هر وقت دلش گرفت می تونه با الف. حرف بزنه... الف. همیشه کاری...
-
خصوصی شید لطفا!
جمعه 13 اردیبهشتماه سال 1387 13:16
با گرون شدن اس ام اس های همراه اول از ۱۴ تومان به ۲۴ تومان! این جانب هم به جمع ایرانسلی ها پیوستم...(البته فقط در زمره ی اس ام اس...وگرنه مان به همون همراه اول وفادارم!) آخه ۴ کلمه فارسی می نویسی می شه ۱ اس ام اس... همه ی شرکت های ایران باید خصوصی بشن تا مردم یادشون بیاد باید به هم احترام بزارن...تو این روزا که فحش...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1387 22:12
دیشب رفتم خونه ی خالم مثلا ویکندم رو اونجا بگذرونم...یکی از جزوه هام رو فاموش کردم ببرم...الان برگشتم خونه مثلا جزوه ببرم دارم آپ می کنم ! دیشب ساعت ۳ از خواب بیدار شدم هر کاری می کردم دیگه خوابم نمی برد...گفتم بی کارم چی کار کنم؟ناگاه فکر خبیثی اندر من شعله برافروخت که پاشو برو سویینی تات ببین ... تنهایی که نمی شه...
-
دروغ
یکشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1387 16:23
یکی می گه: - زندگی زیباست ای زیبا پسند زیبا اندیشان به زیبایی رسند یکی دیگه می گه: - زندگی زیبا نیست زندگی اجبار است لاجرم باید زیست... آخرش همینه...همه ی زندگی تضاد اعتقادها و یکی شدن اونهاست... ــ یکی توی کتاب آناتومیم نوشته: تسخیر قلب کوچک یک زن از تسخیر بزرگترین کشورها سخت تر است! ــ این مدت که داشتم منطقی فکر می...
-
عشق
جمعه 6 اردیبهشتماه سال 1387 12:23
چه فروزنده است ایمان... چه عابر است دوستی.... ایمان دارم که عشق تعلق است عشق وابستگی است... عشق باورترین تمام میوه های زندگی است... یاد تو هر لحظه با من است اما یاد... انسان را بیمار می کند... در پایدارترین شادی ها نیز غمی نهفته است.... در پاکترین اعمال قطره ای ناپاکی... پ.ن: اصل متن رو نوشتم...شخصا به جاهاییش عقیده...
-
منطق؟!
چهارشنبه 4 اردیبهشتماه سال 1387 21:03
بالاخره دل من هم خدایی داره... رابطه ی من و ن. همش با بحث پیش میره... علاقم رو گذاشتم کنار...دارم سعی می کنم منطقی باشم و بدون هیچ احساسی بیشتر بشناسمش...اگر مشکلی نبود بعد به این هم فکر می کنم که می تونم بهش علاقمند بشم... مثل همیشه منطقم برنده شد...بیچاره دلم! به قول مامان احساسی که من نسبت به ن. دارم به همه چیز...
-
به خیر گذشت...
دوشنبه 2 اردیبهشتماه سال 1387 17:21
واسه چی مردم سالگرد می گیرن؟واسه اینکه یادشون بیفته همچین روزی عزیزی رو از دست دادن یا برای اینکه بدونن یه روز خودشون رفتنین؟مهم نیست چه روزی ما کسی رو از دست می دیم ... یه روز از همه ی روزهای خدا...مهم نیست کی می ریم...مهم اینه که چه جوری می ریم... با اومدن مامان بابا از مسافرت همه چیز در مورد ن. حل شد...فقط احتیاج...
-
لعنت به من...
شنبه 31 فروردینماه سال 1387 19:56
این روزها داره یادم میاره منم می تونم گریه کنم... وقتی باهاش صحبت می کنم حتی در حد ۱۰ دقیقه کل روز آرومم...از نوع آرامش همیشگیم نیست...یه زمزمه ی شاد و دل نواز توش هست... خدایا نمی دونم...اصلا نمی دونم می خوام بهم بدیش یا نه؟! پیش خودم می گم چند روز بگذره احساسم رو بهش از دست می دم بیشتر از ۱ ماه دارم هر روز اینو به...
-
سکوت ستاره
شنبه 31 فروردینماه سال 1387 00:37
آهنگ سکوت ستاره ی فریبرز لاچینی رو شنیدی؟( از آلبوم پاییز طلایی ۲) عجیب با دل من هم نوا می زنه... تا اطلاع ثانوی در مود رمانتیک به سر می برم...به کسی هم ربطی نداره...به خودم هم ربطی نداره... چی کارش کنم؟دله...خودش ذی شعوره...دوست داره ...من کاری به کارش ندارم...نمی خوام جلوش رو بگیرم...فردا اگه گفت تو بودی نذاشتی...
-
به یاد حس قدیمی....
جمعه 30 فروردینماه سال 1387 23:32
نمی دونم چرا برگشتم و باز دارم می نویسم... دروغ گفتم نمی دونم...خوبم می دونم... این بلاگ تا مرز حذف شدن هم پیش رفت اما از اونجایی که همیشه خاطرات قدیمی یه جورایی دسا و پای آدم رو می بندن ونمی زارن اون کاری که عقلت می گه انجام بدی داشتم با خودم کلنجار می رفتم که به ناگاه در حالی که داشتم برای دوست عزیزم کامنت می ذاشتم...
-
خداحافظ
یکشنبه 25 فروردینماه سال 1387 17:17
دستهاش رو گرفته بود دور سرش و فشار می داد زانو هاش رو خم کرده بود قلبش درد می کرد می خواست گریه کنه شده بود تلنباری از حرف هایی که می خواست بگه و نمی تونست حقی برای خودش قائل نبود حق گریه کردن...حق حرف زدن... فقط خسته بود... تنها چیزی که می خواست یه مرخصی کوچیک از زندگی بود نمی خواست...فقط همین... حالا که شده...
-
منتظرم...
شنبه 24 فروردینماه سال 1387 23:03
امشب تا سحر چشمای من خواب نداره...
-
قهر
سهشنبه 20 فروردینماه سال 1387 15:54
بارش بارون...استگاه اتوبوس شلوغ... هیاهوی پرنده ها لابه لای شاخه های درخت چنار... گربه ی چاق پیر بد اخلاق دانشگاه... عابران بی تفاوت... من قهرم..
-
هعی...
دوشنبه 19 فروردینماه سال 1387 18:21
این دیگه چه مدلشه؟ قرار بود شادی و لذت بیاره....غم و خدا خداش شد نصیب من
-
کمی متفاوت!
یکشنبه 18 فروردینماه سال 1387 21:50
سلام. این چند روز به خاطر کارهایی که پیش اومده من تنها موندم.قرار بود مثلا برم خونه ی خالم.ولی یک دقیقه هم اونجا بند نمی شدم...چند بار اومدن بردنم رجعت فرمودم... خانم خانه داری شدم که بیا و ببین...به قول مامانم می تونن تنها در خانه ی بعدی رو از روی این چند روز زندگی من بسازن...خوب چیه؟درس دارم به هیچی نمی رسم...تازه...
-
دالی ۸۷!
شنبه 17 فروردینماه سال 1387 18:44
سلام سلام سلام... خوب هستید؟بعد از حدودای ۲۰ روز سال نو تون مبارک...خوش گذشت؟ شعر خوشگل واسه عید پیدا نکردم...یعنی اصلا دنبالش نگشتم...ولی اینم بد نیست: دیدن روی گل و سیر چمن نیست بهار به خدا بی رخ معشوق گناه است گناه! آن بهار است که بعد از شب جانسوز فراق به هم آمیزد دو تبسم...دو نگاه... خلاصه تو عید باید حواستون می...