-
would u plz just shut up?
جمعه 9 اسفندماه سال 1387 20:00
سلام برای غریبه هاست که با هم آشنا بشن... و برای آشنا هاست که خاطراتشون رو به یاد بیارن... تو که نه غریبی نه آشنا دلیلی هم واسه سلام کردن نداری... پس این لطف رو در حق من و خودت بکن و همین جوری ساکت بمون... پ.ن:شاید دلم بخواد بعضی روزها چندتا آپ کنم....فکر نکنم کسی مشکلی داشته باشه... حداقل من اهمیتی نمی دم...
-
داستان کوتاه
جمعه 9 اسفندماه سال 1387 19:09
پ: نگاه آرام ساکت بی تاب... د: بی توجه شک خنده های شیطنت آمیز نگاههای مخفیانه پ:بی تابی بی تابی بی تابی ... زدن به سیم آخر! د: آره؟ پ:اصرار پاک عاجزانه عشق د: شک بازی دودلی پ:ترفند د: باخته پ:بی خیال د:هنوز؟ پ:همیشه د:راست می گی؟ پ:من مثل بقیه نیستم د:همتون پ:بوسه آرام رام کننده د:احمقم...شک نداره پ:بی تفاوت د:پس چرا؟...
-
۱۱.اتفاقات زیرزیرکی
جمعه 9 اسفندماه سال 1387 16:39
این هفته خیلی خوش گذشت...خیلی بیشتر از چیزی که می تونسم متصور باشم... تمام روزهای تعطیل با بچه ها کوه بودیم...روزهایی هم که دانشگاه می رفتیم عصرش به قدم زدن توی پارک یا رفتن به کافی شاپ می گذشت... با چند نفر هم اشنا شدم... چند تا برخورد سطحی هم اتفاق افتاد که اونقدر قدرت نداشتن که بتونن روزهای ما رو خراب کنن... چندتا...
-
۲.روز شمار
چهارشنبه 30 بهمنماه سال 1387 23:02
اگر روز شمار رو دوباره شروع کردم دلیلش این نیست که تضمین می کنم مشکلی پیش نمیاد.. ولی تضمین می کنم اگه مشکلی پیش بیاد من از پسش بر میام...
-
۱.شبها...
سهشنبه 29 بهمنماه سال 1387 12:25
شبها طولانی ترند وقتی نخوابی...
-
VALENTINE!
شنبه 26 بهمنماه سال 1387 13:30
برای اینکه دلمان از این کارهای لهو و لعب و بی تربیتانه ای که امروز بر همگان حلال می شود(!) نخواهد بست می نشینیم در خانه که یادمان نیاید چقدر دلمان می خواست ما هم امروز کسی را داشتیم که به ایشان بگوییم ولنتاین مبارک...
-
یه فرصت دیگه!
پنجشنبه 3 بهمنماه سال 1387 22:55
بهت زمان می دم... تا ۲ شنبه تصمیمت رو بگیر... من روی فرجه دادن بهت خیلی فکر کردم... شاید بهتر باشه تو هم روی تصمیمت خیلی فکر کنی... راستی هر تصمیمی گرفتی روش وایسا...چون من تغییرش رو نمی پذیرم...
-
کپک به شرط چاقو
چهارشنبه 2 بهمنماه سال 1387 17:27
این جانب قابلیت پرورش انواع باکتری ها و کپک ها رو دارم... اگه با یه آزمایشگاه قرار داد بسته بودم تا حالا میلیاردر شده بودم... خوب تقصیر من چیه؟ کم میوه می خرم ولی همیشه وقتی در یخچال رو باز می کنم نصفشون کپک زده... (ما فقط میوه رو می خریم...اصولا نمی خوریم...) توضیح: ۱ عدد لیمو شیرین بخت برگشته می باشد راستی ما طرح...
-
مرا چه می شود؟
شنبه 28 دیماه سال 1387 22:27
امتحانات رو به معنای واقعی خراب کردم کلی عجز و لابه به درگاه پروردگار نمودیم که این ترم واحدی رو نیفتم و مشروط هم نشم... بدتر اینکه وقتی همیشه نمره هات خوب باشن حالا بگی می افتم هیشکی حرفت رو باور نمی کنه و هم دردی که هیچی دردت رو مضاعف می کنن.... : تو یکی ساکت باش...(مودبانه اش بود) در این ترم واقعا به این نتیجه...
-
شب امتحان
جمعه 20 دیماه سال 1387 22:07
خداجون من دیگه در آستانه ی منهدم شدنم... بعد از صد روز خوندن این درس کوفتی انگار نه انگار... الان بچه همسایمون از من بیشتر بلده.. به لطف این آقا بد اخلاقه هم که تقلب تعطیله من نمی دونم چی نصیبش می شه از این همه بد اخلاقی و ببخشیدا نفهمی! ترم ۱ سر اخلاق از یکی از بچه ها تقلب گرفت... آقای بد بی تربیت بد اخلاق عصا قورت...
-
عاشورا
چهارشنبه 18 دیماه سال 1387 12:26
این روزا مستی حلاله اگه عاشقی بسم الله...
-
حرفی نیست...
چهارشنبه 11 دیماه سال 1387 22:41
چرا اینجوری می شه؟ تا میام ۲ روزی نفس بکشم هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم... کاش دروغ بود...کاش همه ی چیزهایی که دیدم و شنیدم دروغ بود... کاش چیزی که پ. می گفت راست باشه... کاش... مهم نیست... دنیا و آدمهاش همونین که هستن... گاهی خیلی خسته می شم... گاهی فکر می کنم دیگه هیچ کس نیست که... گاهی از دنیا و همه ی آدمهاش...
-
اندر وصف ما
سهشنبه 10 دیماه سال 1387 19:32
وصف این روزهای ماست... پ.ن: در گیر امتحاناتم... تمام شن هم تایید می کنم هم جواب لطفتون رو می دم...
-
کاش...
پنجشنبه 5 دیماه سال 1387 15:10
کاش می فهمیدم از این همه سکوت و صبوری چی نصیبت می شه....
-
۱ هفته گذشت
چهارشنبه 4 دیماه سال 1387 12:50
با امروز شد 1 هفته... اینجوری بهتره...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 25 آذرماه سال 1387 00:05
سر از کار چشمات کسی در نیاورد ...
-
رفلکس
چهارشنبه 20 آذرماه سال 1387 22:47
خیره شده بود... رفلکس پنجره افتاده بود توی شیشه ی عینکش...
-
واسه من کافی بود!
دوشنبه 18 آذرماه سال 1387 18:19
کافی بود به جای همه ی اونها...
-
هبوط
یکشنبه 17 آذرماه سال 1387 18:32
داره چه اتفاقی می افته؟ همه چیز در چند ثانیه اتفاق افتاد...
-
از عید تا عید!!!
جمعه 15 آذرماه سال 1387 11:45
دچار مهمان گرفتگی شده ایم ... به شیوه ای بس سنتی از عید تا عید... قدمشان روی چشم... اما دلم به حال دل خودمان و چمدانمان می سوزد که دو نفری می خواستیم برویم مسافرت... سعی می کنیم در تهران با عزیزانمان لذت پخش کنیم...
-
اندر وصف این قرن های ۷ روزه...
پنجشنبه 14 آذرماه سال 1387 08:47
اندر وصف قرنهایی که گذشت چه سخن برانیم که بسیار است و عجیب دیر می گذشتند این قرون طلسم شده ی هفت روزه.. خبرات خوش از یمین و یسار بر سر و کمرمان می بارید و کله ی بخت برگشته ی مارا می شکست هی! عصیان بر آوردیم که دق کردیم زیر این آوار انبوه و گور پدر علم و دانش بیایید برویم گردش و خوش گذرانی... با دختر خاله ی گراممان...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 12 آذرماه سال 1387 20:38
من خودم کم داغونم تو هم هی بدترش می کنی... می خوای چی رو بهم ثابت کنی؟ خسته شدم... آشنا شدن با ک. اونم حالا که مرده؟ تمومش کن من بریدم...
-
سکوت
دوشنبه 11 آذرماه سال 1387 11:10
برای کسی که حرفی برای گفتن ندارد سکوت بهترین انتخاب است ...
-
امتداد این جاده های مسموم
چهارشنبه 6 آذرماه سال 1387 11:06
عصر یک سه شنبه ی دلگیر دیگه...تنهای تنهای توی این خونه که دیوار هاش دارن به هم نزدیک و نزدیک تر می شن...حتی صدای پای همسایه ای آرامش پله ها رو به هم نمی زنه... بدون اینکه بدونم می خوام چی کار کنم لباس می پوشم و می رم بیرون... امتداد این جاده های مسموم رو طی می کنم... متلک های پشت سر هم... بوقهای دیوانه ی ماشین های...
-
سالیگالین
سهشنبه 5 آذرماه سال 1387 17:25
صدای اذان میاد... دچار حس بی تفاوتی ممتد شدم... بقید و بند...رهای رها... کوچه پس کوچه های تجریش این روزها محشرن برای پیاده و روی و فارغ شدن از هر چی که هست و نیست... آدم رو یاد ۴باغ اصفهان می ندازه... برگها ی هزار رنگ با نوازش کوچیک باد پاییزی آنچنان روی سر آدم می بارن که روح منو تا جایی که شاید دیگه هیچ وقت بر نگرده...
-
م.ل
دوشنبه 4 آذرماه سال 1387 21:34
نوشته هاش رو می خونم... سطر به سطر... لحظه به لحظه رو تجسم می کنم... می فهمم!بر خلاف همیشه و خنگ بازی هام توی فهمیدن دیگران تورو خوب می فهمم... اشک...اشک...اشک... لعنت به من! خدایا اگه از یه دختر گریه رو بگیری چی واسش باقی می مونه؟ فکر می کنم... به تو فکر می کنم... شب و روز...بیشتر از اونی که خودم توی ذهنم باشم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 4 آذرماه سال 1387 06:40
در نمازم خم ابروی تو در یاد آمد حالتی رفت که محراب به فریاد آمد
-
صبوری کن
شنبه 2 آذرماه سال 1387 17:45
یکم با من مدارا کن گلم... الان وفت خوبی واسه رفتن نیست.... الان که من دیگه گرفتارت شدم... تو که یک سال صبر کردی یکم دیگه هم صبوری کن...
-
ناگزیرم
جمعه 1 آذرماه سال 1387 18:56
تو راه رو درست می ری... دل من بی اعتباره... به دل نگیر چند ماه دیگه بیشتر طول نمی کشه از سرت می افته... منو ببخش نمی خوام آزارت بدم ناگزیرم... از پسش بر میای...مطمئنم... پ.ن:چقدر دیوونگی دارم تمام قلبم آشوبه تو آرومی نمی دونی چقدر دیوونگی خوبه... می دونم از من آشوب تری... به روی خودم نمیارم...
-
آیا واقعا؟
سهشنبه 28 آبانماه سال 1387 19:20
جمله ی تسکین بخشی داری؟ کلیه نورون های مغزیم با هم سیناپس می دن ولی حتی به اندازه ی اکبرآقای سبزی فروش فکری به ذهنم نمی رسه... گاهی فکر می کنم کاش می شد استریکنین خورد! فکر های خبیثی به سراغم میاد...